پنج دری محله پاچنار
چنارها سایه پهن کرده اند روی کوچه یک متری آن قدر دکان ها به هم نزدیکند که همه بقال ها و خبازها چشمشان توی چشم هم می افتند و مجبورند به هم سر تکان دهند محله ،پاچنار کوچه یک متری شهید کارکن اساسی و خانه پلاک ۷۵ با معماری قدیمی محله بچگی های جلال نیمه شبی که جنازه اش را آوردند توی این ،کوچه چراغهای زنبوری خیابان غوغا می کردند مردم آمده بودند جلال آل احمد را بدرقه کنند.
همه درهای کوچه خاکستری اند، بجز رنگ در این خانه که سبز پررنگ است، خیلی پر رنگ حاج حمید عباسی با عرق گیر سبز و عینک نمره بالا توی دکان در چوبی اش سال هاست کلاه می دوزد. او هنوز هم جلال را به یاد می آورد. کم حرف است فقط سر به علامت تأیید و احترام تکان می دهد نیما بیباک دکان دار سوپر روبروی خانه قدیمی است.
* جلال آل احمد را میشناسی؟
اتوبانش را بهتر می شناسم. نیما ۲۲ ساله است و یادش نیست که توی کتاب های ادبیات دوره دبیرستان نامی از خسی در میقات برده شده باشد. توی کتاب های ما که چیزی نبود، الآن را نمی دانم.»
موتورسازی چند خانه بالاتر هم از خود جلال آل احمد چیزی نمی داند. همین قدر می داند که این خانه قدیمی می تواند یک موزه باشد اگر میراث فرهنگی اینجا را بخرد و موزه ،کند به نفع اهالی محل می شود. »
داماد خواهرزاده ،جلال امیر عباسی ما را به داخل خانه می برد ورودی خنک است آن هم توی تابستان داغ محله پاچنار «اینجا زمستان ها گرم است و تابستان ها خنک.»
اهالی مهربان ،خانه من را به ایوان های دورتادور حیاط بیرونی و اندرونی می برند؛ روی پله هایی که جلال پا گذاشته و بازی کرده است گنجه های کوچک و بزرگ سرداب هایی با درهای چوبی پر رمز و راز پا درون یک خانه کاملاً ایرانی و تهرانی گذاشته ام. نفس در سینه حبس می شود وقتی پنجره های مشبک با شیشه های رنگی گشوده می شوند و ستون های باشکوه و خوش قواره دورتادور می چرخند و حوض آبی در آن میان خوش نشسته کامل ترین خانه ای که صاحبانش آن را چون دردانه ای عزیز کرده اند معماری بی نظیری که فاتحه اش سال هاست توی تهران خوانده شده و از کودکان تهرانی توی آپارتمان های نقلی و هم شکل با آشپزخانه های اوپن انتظار نمی رود که آل احمد شوند و خسی در میقات بنویسند و آن دیگری ها را.
چراغ زنبوری های دایی جلال
سیدمهدی آل احمد هنوز هم جلال آل احمد را دایی صدا می کند. خواهرزاده ای که در طول این سال ها وقت و امکانات خود را صرف حفظ میراث معنوی پدربزرگ و دایی اش کرده است. خواهرزاده جلال که رد نگاه های جلال آل احمد را می توان در نگاه هایش دید.
برایمان از خانه و جلال می گوید: «دایی جلال دوشنبه ها یا جمعه ها به این خانه و به دیدن مادرش می آمد. دوشنبه ها که روضه داشتیم خودش تنها می آمد روضه ما یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشید و او تمام مدت روضه را می نشست بعد دیگر دوشنبه ها کم شد و جمعه ها می آمد به پدر و مادرش سر م یزد و می رفت. اوایل ازدواجش با سیمین خانم هر وقت می خواست دوشنبه ها بیاید اول خودش می آمد و می گفت: چادر ببر برای سیمین خانم سر خیابان ایستاده است. و من چادر می بردم؛ تلفن که راه افتاد زنگ می زد و من چادر می بردم.
«مادربزرگم یک شب جلال را خواب دیده بود و میگ فت دیدم جلال زیر کرسی نشسته و ملائکه آمدند زیر بغل او را گرفتند و بردند جلال برگشت و گفت مادر دارند مرا می برند مرا دریاب. بعد هم مادربزرگ به بابام گفت: سهم جلال را از خانه بخر و بده برایش نماز بخوانند و روزه بگیرند. رابطه دایی جلال و پدربزرگم هم آن اواخر خوب شده بود وقت نماز هم می رفت ،مسجد پشت سرش نماز هم می خواند.
«آقای طالقانی از دوستان حاج آقا بود. از قم آمد و به من گفت: بیا بریم خانه آقا جلال . رفتیم اول مغرب بود، دیدم آقای طالقانی رفت توی حیاط وضو بگیرد یک قالیچه آوردند. سیمین خانم گفت یک قالیچه دیگر هم بیاورید حاج آقا جلو ایستاد و من و جلال هم پشت سرش ایستادیم مادربزرگ و سیمین خانم هم پشت سر ما ایستادند.
«یادم هست وقتی با جنازه دایی به محله خودمان رسیدیم دیدیم از گلوبندک تا پاچنار چراغ های زنبوری گذاشته اند دوازده شب رسیدیم. جمعیت در آن وقت شب غیرمنتظره بود. یک تشییع کوچک انجام شد و جنازه را گذاشتیم توی مسجد پدرش قرار بود فردا صبح جنازه را ببریم. عده ای گفتند بگذارید جمعه تشییع کنیم آقام گفت: نه ساواکی ها اذیت می کنند وقت دفن آقای محدث نماز خواند .برخی از دوستان نویسندهاش صحبت کردند. مجلس ختم در مسجد پاچنار و واعظش هم آقای شمس گیلانی بود. ختم های زیادی برایش گذاشتند مجالس ختم خیلی
شلوغ بود.»
یک لیوان چای با صمد
جلال آل احمد پاتوق های مخصوصش را داشت پاتوقی که در آن بیشتر وقتش را با صمد بهرنگی می گذراند. صمد در زمان های بیکاری بیشتر در کتاب فروشی های معروف تبریز می نشست چند نفر از مدیران کتاب فروشی ها مثل کتاب فروشی شمس و کتاب فروشی ابن سینا از دوستان او بودند.کتاب فروشی ابن سینا، ناشر اولین کتاب و دو سه تا از کتاب های بعدی او بود.
حضور یکی دو ساعته او در آن کتاب فروشی و راهنمایی هایش به مشتری ها این را بخوان آن را بخوان نه تنها از نظر مدیر کتاب فروشی کار ناخوشایندی نبود، بلکه خیلی هم خوب و مناسب بود این کتاب فروشی و قهوه خانه ای در طبقه دوم کتاب فروشی مدتی پاتوق صمد بود و معمولاً صنف های مختلف کارگران و کاسب های محل و عده ای از ،جوانان در این قهوه خانه جمع می شدند. صمد با اغلب آن ها دوست و آشنابود. باید گفت که صمد و دوستانش در راه افتادن کتابفروشی شمس به طور مؤثر کمک کردند.
با یاری آن ها و حتا کمک مالی آن ها این کتاب فروشی ابتدا در بازار شیشه گرخانه تأسیس شد و سپس به محل فعلی انتقال یافت. صمد و بهروز و سایر دوستانشان با چاپ کتاب های فرزانه ،نیما یوشیج ،ساعدی، آل احمد و نظارت بر چاپ آن ها در کتابفروشی، خدمت بزرگی به چاپ کتاب در تبریز کردند.
هر وقت جلال آل احمد، ساعدی، شاملو و بسیاری دیگر به تبریز می افتند به کتاب فروشی شمس سر می زدند و صمد نیز در این کتاب فروشی با آنان دیدار می کر.د چنین به نظر میرسد که فکر جلسه پر سروصدای دانشگاه تبریز که با همت صمد و سایر دوستانش و با شرکت جلال آل احمد تشکیل شد اولین بار در کتاب فروشی شمس مطرح شد و صمد نخستین بار ترجمه شعر «هست شب» نیما را در این گردهمایی خواند که مورد توجه جلال و سایرین قرار گرفت.
آیدین آغداشلو می گوید: «کافه فیروز پاتوق جلال آل احمد و مریدانش بود؛ کسانی مانند رضا براهنی، اسلام کاظمیه محمد علی سپانلو، سیروس طاهباز و بسیاری دیگر او هم مانند صادق هدایت حضور و محضر شیرینی داشت و اگر اوقاتش تلخ نمی شد و جوش نمی آورد در میان دوستانش به سیدجوشی معروف بود می توانست بسیار خوش صحبت و نکته سنج باشد و عقل آدم را حسابی بدزدد. »
مدیر مدرسه از این جا بیرون آمد
جای جلال آل احمد نشسته است روی همان صندلی در اتاقی که نه هیچ عکسی از جلال هست و نه هیچ کتابی مدیر مدرسه عینکش را روی بینیاش جابجا می کند. توی مدرسه ای که جلال مدیرش بود و کتاب مدیر مدرسه اش را براساس آن مشق کرد مدیر مهربان تند و تند پرونده بچه ها را بررسی و با دانش آموزی که می خواهد برود استرالیا خوش و بش می کند. راهروها بدجوری بوی تازگی می دهند و صدای نفس های مدیری که با خودش بگومگوی بسیار داشت نمی آید.
«تو اگر مردی عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه بشو.»
حالا سازمان نوسازی مدارس هم حسابی عرضه به خرج داده است و ساختمان قدیمی را که می توانست یک موزه باشد ظرف چند سال ریخته پایین .
میدان تختی هنوز هم کوچه باغ های واقعی دارد که در زیر درخت های تناور لم داده اند و کوچه باغ هایی که امیدواری می دهد برای زندگی دودزده در تهران ناصر مهمان دوست می گوید که مدرسه خرابه بود می ترسیدیم روی سر بچه ها خراب شود میراث فرهنگی آمد با چوب های مخصوص تشخیص داد که زیر بنا آب است این است که تصمیم گرفتیم خرابش کنیم. مدرسه حالا هم دو طبقه شده است مثل همان وقت که جلال آل احمد اولین بار وارد این مدرسه شد:
مدرسه دو طبقه و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده و آفتاب رو بود یک فرهنگ دوست ،خرپول عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و ۲۵ ساله در اختیار فرهنگ گذاشته شده بود مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده شود و اینقدر از این که بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای این که راه بچه هایشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند.
حالا اطراف مدرسه را خریده اند آپارتمان های چند طبقه اما هنوز هم روح کوچه باغ ها را تسخیر نکرده است. دانش آموزان با پدرها می آیند تا رد تجدیدی هایشان را بگیرند. شهاب اما از جلال آل احمد هیچ نمی داند: «میدونی این جا همون مدرسه ایه که جلال آل احمد مدیرش بود»؟
نمی داند.
«کتاب مدیر مدرسه… مدیر مدرسه چیه
دیگه…»
کنار ساختمان ،اصلی هنوز هم از قسمت ساختمان کهنه باقی است که قرار است به قول آقای مدیر سوله بشود.
* نمی شد ساختمان قدیمی را خراب نکنید؟
نه خرابه بود
* مرمت می کردید.
نشد سازمان نوسازی مدارس گفتند خراب کنید ما هم کردیم می توانستید با میراث فرهنگی صحبت کنید و ساختمان را با یک زمین دیگر معاوضه کنید.
نمی شد خیلی مسئله ساز بود. به دردسرهایش نمی ارزید.
مدیر جواب های کوتاه می دهد و با دبیر دیفرانسیل سلام و علیک می کند: «این بهترین دبیر تهران است، باور کن… »
جوانک بریانتین زده خورد توی صورتمان یکی از بچه ها صورتش مثل چغندر قرمز بود لابد بزک فحش هنوز باقی بود. قرائت فارسی داشتند.
اما حالا.. برخلاف تصور کلاس ریاضی دایر است و بچه ها دارند تند تند کپیمی کنند نوشته های تخته سیاه را از لای در نگاه می کنم .
معلم دست هایش توی جیبش بود و سینه اش را پیش داده و زبان به شکایت باز کرد آقای مدیر اصلاً دوستی سرشون نمیشه توسری می خواهند.
اما جوان های پیش دانشگاهی و دبیرستان جلال آل احمد بی هیچ توسری رتبه های بیست و سی دانشگاه دولتی را کسب کرده اند و آقای مدیر حسابی با نشان دادن فهرست پز می دهد. هنوز هم اطراف حیاط درخت های تناور هست. چنارها را نمی شود بغل کرد، دست به دست نمی رسد ساختمان های مخروبه کناری یا نمازخانه شده اند یا دستشویی دورافتاده از حیاتی که روزی حوض داشت:
وسط حیاط یک حوض بزرگ بود و کم عمق. تنها قسمت ساختمان بود که رعایت حال بچه های قدونیم قد در آن شده بود. دور حیاط دیوار بلندی بود مثل دیوار چین و ته حیاط مستراح و اتاق فراش بغلش و انبار زغال…
ساختمان ها و آدم ها آن قدر هستندکه گفته جلال برای کوچه مدرسه تعبیر شود:
ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود و روی آسمان لکه دراز و تیرهای زده بود، حتما تا ۲۵ سال دیگر همه این اطراف پر می شود و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و عربده گل به سر دارم خیار و نان یارو توی روغن بود. ..
حالا میانه ظهور رمضان نوستالژی ها بعد از گذشت پنجاه سال آمده اند و رفته اند و مرده اند.
مغازه ای به نام نویسنده سرشناس
بیش از چهار سال است که هیچ رهگذری دلیل نامگذاری« جلال آل احمد» را از صاحب مغازه چشم روشنی در یکی از خیابان های فرعی و پر رفت و آمد دوراهی قیان نپرسیده است. آن طورکه خود می گوید :«شما اولین نفری هستید که دلیل این نام را از من می پرسید.»
روی شیشه مغازه با رنگ آبی نوشته است «فروشگاه چشم روشنی جلال آل احمد ولی وقتی داخل می شوید همه نوع اقلامی در قفسه های مغازه چیده است؛ ،پفک ،چیپس نوشت افزار و وسایل خرازی و وسایل شوینده و بهداشتی اسباب بازی اما دریغ از پارچ و لیوان و سایر هدایای چشم روشنی!
آن طور که در جواز کسب آویزان بر دیوار نوشته شده ،است رضا جمالی متولد ۱۳۱۴ است. یعنی دوازده سال بعد از جلال آل احمد به دنیا آمده است. پیرمرد ابتدا از وضعیت کسب و کار خود می گوید :«همه چیز مغازه به کشش محل بستگی .دارد با شروع سال تحصیلی و باز شدن مدارس چشم روشنی کمتر فروش دارد. در عوض نوشت افزار مواد خوراکی و لوازم بهداشتی فروش بیشتری دارد.
چند تا مشتری وارد مغازه می شوند و باید منتظر ماند پیرمرد باز از خود می گوید:« اصلیتم بوئین زهرایی است. ساکن محله چهار راه یافت آباد هستم. قبلاً مغازه ام در پاساژ طلافروش ها، خیابان امامزاده حسن بود. چهارسال است که مغازه ام را آورده ام .اینجا هر روز از خانه تا اینجا پیاده می آیم .
بعد از همه این صحبت ها دلیل نامگذاری مغازه را از او می پرسم از اول که خودم را شناختم نیتم در کارها اقتدا به خاندان آل محمد(ص) است و از وقتی که این مغازه را راه انداختم همیشه در این فکر بودم که از اسماء جلاله خداوندی روی کسب و کار خودم استفاده کنم.»
عجیب بود یعنی این اسم هیچ ارتباطی با نویسنده کتاب غرب زدگی و سفر به ولایت عزرائیل ندارد. جمالی با بی اطلاعی از نام نویسنده معروفی چون جلال آل احمد می گوید :«اصل، نیت شخص است که چه اسمی را به چه نیتی بگذارد. هر محمد را می شود گفت محمد(ص) یا علی را علی (ع) محسوب کرد؟ در این محله کسی تا به حال از من درباره اسم مغازه چیزی نپرسیده است.»
هر چه از من اصرار که این نام را شما به نیت و هدفی مشخص از بین تمامی اسماء خداوند انتخاب کرده ای و ترکیب آن نام یکی از نویسندگان مطرح ادبیات معاصر است پیرمرد قبول نمی کند و می گوید:« نه این از سر اتفاق این جور شده است. اصلاً من ایشان را نمی شناسم من اصلاً سواد خواندن و نوشتن ندارم .»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به جلال آل احمد
صفحه ۵۰۱ الی ۵۲۵