خانه منصوری تعاونی بانک سپه شد

کوچه خواندنی های خیابان فردوسی تنها کوچه ای است در تهران که به نام یک مجله خوانده می شود .حدود ساعت شش صبح هر روز ذبیح الله منصوری وارد این کوچه می شد اهالی پیر کوچه می گویند که می شد از روی زمان آمدنش ساعت تنظیم کرد. حالا کوچه کوتاه خواندنی ها در تصرف کارگران ساختمانی است. ساختمان های قدیمی دوران رضاخانی یک به یک فرو ریخته اند و قرار است برج ها سر در بیاورند اما ساختمان مجله خواندنی ها خوشبختانه هنوز پابرجاست گرچه دودزده و زوال یافته محل مجله شده است تعاونی مصرف کارکنان بانک سپه در آهنی باز است و پله و راهرو باریک و به قاعده تاریک و قدیمی در طبقه دوم قفسه های اجناس فروشگاه ردیف به ردیف نشسته اند، درست همان جایی که تحریریه مجله خواندنی ها بود و کارگران فروشگاه سر تکان می دهند و نمی دانند ذبیح الله منصوری کیست اما می دانند در جای اعضای تحریریه یک مجله نشسته اند.

ساختمان قدیمی راهروهایی تنگ و باریک دارد رد خاطرات مجله پرمشتری از در و دیوار ساختمان پاک شده است. پله ها هنوز هم نفس گیرند وقتی مدیر فروشگاه ما را تا اتاق مخصوص ذبیح الله منصوری هدایت می کند نفس که به شماره می افتد، خاطره های ذبیح الله علاقه اش به این پله های رنگ و رو رفته جان می گیرد . پله های مجله خواندنی ها روزی پنج بار زیر قدم های تند و شتابان منصوری می رفت گفته اند او از این بالا و پایین ها در دفتر کارش لذت می برد. تند می رفت و تند می آمد؛ گویی که می خواست کار قهرمانانه ای انجام دهد. خونش به جریان می افتاد و پوست صورتش مثل لبو سرخ می شد. نفس عمیق می کشید و شاد و سرحال پشت میزش می نشست و می نوشت، هما منصوری می گوید: «پدرم یک روز با کارگرهای چاپخانه خواندنی ها شرط بست از پله های پنج طبقه اداره بالا برود و از همه آن ها جلو بزند و از همه شان جلو زد برای این مسابقه ده تومان شرط بندی کردند که پدرم شرط را برد.»

روزهای آخر زندگی روزهایی بود که پاهایش توان بالا رفتن از این پله ها را نداشت و برای این که لذت بالا رفتن از این پله ها را از دست ندهد به کمک یکی از یارانش پاسخ مثبت داد، مرد جوانی او را کول می کرد و از پله ها بالا می برد. این مرد، اسماعیل ریاحی پور مدیر مسئول انتشارات ،زرین بود آقای ریاحی همان کسی است که به ما کمک کرد تا ردپای آقای منصوری را در تهران جستجو کنیم طبقه پنجم ساختمان یک اتاق هست و ایوانکی پهن؛ اتاقی با سقف کوتاه که به گفته شاهدان روزها و شب های زیادی را ذبیح الله در آن نوشته و زندگی کرده است. اتاق حالا در انبوه کارتن جنس های فروشگاه طبقه پایین بیشتر به آشغالدانی می ماند اتاقی که اگر روز روزش بود باید موزه ای باشد از آنچه ذبیح الله منصوری در دنیا باقی گذاشته است. در همین اتاق سینوهه خداوند الموت، خواجه تاجدار که روزگاری نه چندان دور در دست مردم کوچه و بازار می چرخید خلق شده است اما اتاق حالا زیر انبوه گرد و خاک و کارتن های خالی گم شده تا دیروقت در اتاقش می ماند و کار می کرد .گاه آخرین نفری بود که از ساختمان خارج می شد بارها اتفاق می افتاد که شب در همان اتاق خودش روی مبلی ،قدیمی که خیلی هم راحت ،نبود به خواب می رفت. چنان که جای سرش تا روزی که تحریریه را رنگ کردند بر دیوار باقی بود.

آقای منصوری در طبقه پنجم مجله خواندنی ها هم کار می کرد هم زندگی اینجا خانه او هم بود. جایی بود که در آن غذا می خورد گاه می خوابید و مهم تر این که در این اتاق می نوشت.

زبیده جهانگیری می گوید: «در طول سال هایی که در خواندنی ها بودم در صف مراجعان و ملاقاتی های منصوری علاوه بر پزشکان ،معروف استادان سرشناس دانشگاه تهران تنی چند از آقایان روحانیون که از قم آمده بودند، وزرای سابق از سرتیپ و سرلشکر و سپهبد گرفته تا استادان تاریخ دانشگاه و همچنین ایرانی هایی که از خارج می آمدند هم قرار داشتند. صبح ها خیلی زود سرکارش می آمد. این صبح زود از پنج شروع می شد، تا هفت صبح می رسید گاه اولین کسی بود که می آمد.»

از بالکن روبروی در اتاق ذبیح الله هیچ نمی توان دید جز چند ساختمان نیمه خرابه و شیروانی های زنگ زده که معلوم نیست در خیابان فردوسی تهران چه می کنند از پرنده ها هم خبری نیست. گنجشک هایی که هر روز منتظر می مانند تا آقای مترجم برایشان گندم بریزد «در آن دوره ای که رفت و آمد من به دفتر ایشان خیلی زیاد شده بود، یک روز دیدم که آقای منصوری مقداری گندم خریده است کنجکاو شدم دیدم در پشت بام ساختمان خواندنی ها پرنده ها می آیند و غذا می خورند او برای آن ها گندم می ریخت و یکی دو گربه هم به او سر می زدند.»

این ساختمان که حالا در اختیار و تملک بانک سپه قرار دارد همراه با ساختمان روبرو متعلق بود به مجله و چاپخانه خواندنی ها آقای سراج که سر کوچه زغال صنعتی می فروشد مالک یکی از ساختمان های همسایه خواندنی هاست. او اشاره می کند به قسمتی از ساختمان که از رد تازه تر آجرها معلوم است دوباره چینی شده است «از این ساختمان به ساختمان روبرو پلی زده بودند تا راحت از همان بالا رفت و آمد کنند. بعد که ساختمان روبرو را فروختند، این پل را هم برداشتند و دیوارش را بالا آوردند.

خاطرات آقای سراج تازه توی ذهنش ردیف می شوند: «صاحب روزنامه با یک آهو استیشن می آمد جلو کوچه می ایستاد و همه نگاه می کردند. ساختمان این طرفی هم متعلق بود به جلیلوند که سناتور بود و بعدها رسید به صمد کمپانی.»

کارگرها توی کوچه خواندنی ها همین ساختمان را تخریب می کنند. انتهای کوچه هتل فردوسی است؛ ساختمانی که معلوم است جای چاپخانه بزرگی برپا شده دیگر از مغازه هایی مثل میوه فروشی و قصابی و لبنیاتی خبری نیست همان مغازه هایی که بنا به گفته خانم جهانگیری ،همکار، منصوری از آن خرید میک رد بین ساعت ده تا دوازده زنبیلی به دست می گرفت و برای خرید مایحتاج خانه از اداره بیرون می رفت. معمولاً تمام خریدهای خانه را خودش انجام می داد فروشگاه های قدیمی و آشنا را که جنس مرغوب می فروختند می شناخت .گوشت را از یک قصابی در قوام السلطنه می خرید .عاشق لبنیات سبزی و میوه بود. قاقالیلی را هم خیلی دوست داشت و گاهی برای من هم می خرید ،پسته خرما و کشمش.» حالا از ذبیح الله منصوری و کتاب هایش این دوروبرها خبری نیست. تنها خبر برداشتن شالوده برج خدا طبقه است که تازگی ندارد و فراموش شدن اتاقی که اگر در مملکت دیگری بود، بازدیدکننده و مشتاق بسیار داشت.

از توپخانه تا امیریه پیاده می رفت

خیابان ،فرهنگ کوچه صباح خانه آقای خلجی این نشانی خانه ای است که ذبیح الله منصوری زیر برگه عضویت در سندیکای مطبوعات نوشته است البته یکی از خانه هایش خانه اش ته امیریه بود عادت داشت پیاده به خانه برود. این عادت زمستان و تابستان هم نداشت. در مسیر خانه اش به سه چهار دکه سر می زد یا چیزی می خورد و پولش را آخر هفته یکجا پرداخت می کرد. مغازه های سر راهش به این وضعیت عادت کرده بودند و راضی با هیچ کس سلام و علیک نمی کرد اگر در این مغازه ها کسی پیدا می شد که می خواست سر آشنایی باز کند، شب بعد آن محل را از برنامه اش حذف می کرد .محمود کاشیچی می گوید: «از خصوصیات او این بود که آدمی مثل من هرگز نتوانست به یک چایی دعوتش کند. گاهی او را در رستوران های خیابان منوچهری می دیدم می خواستم یک جوری پول میز را حساب کنم ولی اجازه نمی داد چون به گارسون ها انعام خوبی می داد و آنها از ترس عصبانیت او قبول نمی کردند کس دیگری پول میز را بپردازد. وقتی دوبار پی درپی مرا در آن رستوران دید، دیگر به آن رستوران نیامد.»

خودش می گفت :که «شب ساعت ۱۰ ۱۱  کارم تمام می شود. می خوابم صبح ساعت چهار از خواب بلند می شوم یک ساعتی به نظافت شخصی می پردازم بعد صبحانه می خورم. ساعت شش صبح از خانه می زنم بیرون خانه من انتهای امیریه است نزدیک راه آهن و برای این که دچار شلوغی ترافیک نشوم در آن ساعت اگر باشد تاکسی اگر نبود اتوبوس سوار می شوم و به محل کارم مجله خواندنی ها می آیم و شروع به نوشتن می کنم اگر تا ظهر کارم تمام شد برای ناهار به خانه می روم. اگر نشد همین جا می مانم و یکسره تا شب کار می کنم تنها تفریح من پیاده روی است. آن هم نه پیاده روی معمولی بلکه به صورت صحیح و کامل و دقت می کنم که سرم به قدری بلند باشد که فاصله دویست متری جلو را ببینم این نکته را هم به شما بگویم که اولین قهرمان بوکس کشور همین ذبیح الله منصوری است که دارد با شما صحبت می کند.»

از پیشگویی زمان مرگ تا کاسه پول خرد

اسماعیل جمشیدی تنها خبرنگاری است که توانست با ذبیح الله منصوری مصاحبه کند. البته بیش از پنج بار مصاحبه با مترجمی که هرگز نگذاشت از او عکسی بگیرند برای خودش شاهکاری بود. او گردآورنده کتابی است به نام دیدار با ذبیح الله منصوری. تنها کتابی که مرجع رسوخ به زندگی این مترجم منزوی است. او تنها کسی است که کمک می کند تا رد منصوری را در ابرشهر تهران پیدا کنیم در کتابش با نزدیکان و همکاران او مصاحبه کرده است و به گوشه ای از اطلاعات این نوشتار اشاره می کند .

*در مصاحبه هایش جایی اشاره دارد به خواب هایش؟

بله می گفت ماژلان قهرمان کتاب بزرگترین جهانگردی بشر چندین بار به خوابش آمده، با او حرف زده و بگومگو کرده است. همین قهرمان های کتاب هایی که ترجمه کرده ،است حتا در عالم خواب هم تنهایش نمی گذاشتند.

* و جایی هم اشاره به این که دوست صمیمی نیما بود؟

بله یکی از کسانی که در کتابم برای او یادداشتی نوشته است، بر این موضوع تأکید کرده است خدا مرا ببخشد که شعر نو را توی دهن نیما انداختم یک شب ترجمه یک شعر فرانسوی را برایش خواندم آن قدر باهوش و زرنگ بود که فکر را ،گرفت حالا نام نیما تمام ایران را گرفته.»

* ظاهرا هیچ وقت به اندازه ای که شایست هاش بود حق التألیف دریافت نکرد؟

یکی از دوستانش می گوید که «یک روز او را عصبانی و ناراحت دیدم او را به حرف کشاندم گفت: پیش ناشر بودم آقای علمی خودش گفته بود که ساعت نه صبح برای گرفتن پول مراجعه کنم. امروز که رفتم سرم داد کشید که آقا مگر اینجا دکان کله پزیه که صبح به این زودی آمدی.»

* با خانم زبیده جهانگیری که همکار قدیمی اش هم بود، گفتگو کرده اید. خانم جهانگیری چون فرصت کافی نداشت گفتگو با ما را رد کرد اما او از همکاران نزدیک او بود؟

در مصاحبه اش هم کاملاً مشخص است و این خانم بزرگوار ناگفته های بسیاری دارد مثلاً می گفت که«: یادم هست که اولین کنجکاوی ای که در زندگی او کردم و به من جواب داد، نظافت و پاکیزگی او بود کفش واکس زده پیراهن تمیز علت را که پرسیدم گفت: در اوایل دوره رضاخان که بنده خیلی جوان بودم در جمع خبرنگاران مطبوعات تهران به بوشهر رفتم تا از جریان بازدید گزارش تهیه کنم روزی که شاه از جمع حاضران بازدید می کرد وقتی از مقابل صف خبرنگاران رد شد به قیافه ژولیده خبرنگاری اعتراض کرد و گفت معلوم است در کارت هم نامنظمی.»

* ماجرای کاسه پر از پول خرد چه بود؟

خانم جهانگیری می گفت که ایشان در کمد خانه اش یک کاسه خیلی بزرگ پول خرد داشت که در آن سکه های ناصرالدین شاهی مظفرالدین شاهی و احمد شاهی و سکه های کنونی را می ریخت محتوای کاسه به مرور زمان شاید در طول شصت یا هفتاد سال گذشته چند کیلو شده بود. منصوری عادت داشت که از خرید که برمی گشت پول خردهای خود را داخل کاسه بزرگ بریزد. شاید به خاطر سنگینی اش بود و این که آستر کتش را پاره می کرد. این کاسه را یک ماه بعد از مرگ منصوری با شکستن در اتاقش به سرقت بردند.»

* ماجرای پیشگویی مرگش چه بود؟ ظاهرا در مصاحبه با شما گفته بود که تا چهار روز دیگر و در هشتاد سالگی خواهد مرد که البته درست از آب درنیامد شما چرا چنین سؤالی از او کردید؟

ذبیح الله منصوری در مجله سپید و سیاه در سال ۱۳۵۰ سلسله مقالاتی نوشت تحت عنوان دنیای ناشناخته سحر و جادو که بیش از سایر نوشته هایش خواننده داشت. استقبال مردم از این مطالب آن قدر زیاد بود که خوانندگان نامه می نوشتند و منصوری پاسخ می داد. در همین مجله بود که ایشان زیر پوشش متخصص جهان دیده، عنوانی که سردبیر مجله به او داده بود، برای آینده مخاطبان جواب می نوشت که در مجله چاپ می شد کار پیشگویی به آن جا رسید که زنان صاحب نام و سرشناس مقامات دولتی هم بدون این که او را بشناسند، تقاضای پیشگویی می کردند.

بنده از این بخش از فعالیت های نوشتاری ایشان اطلاع داشتم و می خواستم نظرش را در باره آینده خودش هم سؤال کنم.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به ذبیح الله منصوری
صفحه ۵۸۰ الی ۶۰۰