سهراب سپهری زیر پل گیشا

 می توان ،خندید با صدای بلند در کوچه ای که سهراب سپهری سال های آخر عمرش در آن قدم می زد اما خنده خفگی می آورد وقتی که راهش را سد کنی. وقتی که نیشکی کوچک پشت پرده مسئله خنده داربکوبد بر مخ آدم که «هی! داری به چه می خندی؟ حالا خندهام خفه می شود درمحله گیشا خیابان بیست و چهارم دوروبرخانه ،سهراب وقتی که از رهگذری حدود

۳۵ ساله نشانی خانه سهراب سپهری رامی خواهم «خانم آدرس می خوای باید پلاک داشته باشی اینجاها هزار تا آدم هست به این ،اسم پلاک بده، نکنه این آقا از بانک چیزی برنده شده.»محله گیشا آن قدر در این ۲۵ سال به هم ریخته و عوض شده که یافتن خانه ای که به سهراب سپهری منسوب است، در آن کار چندان ساده ای نیست. گوشم را می دهم به صدای جوی کنار خیابان ها شاید به هوای صدای پای آب بشود راه خانه اش را پیدا کرد. خانه دوست کجاست در فلق بود که پرسید سوار خیابان بیست و چهارم دست راست بزرگراه قرار گرفته است، آنها که نشانی می دهند به بعد از چهارراه اشاره میکنند چهارراهی که در سمت شرق خیابان قرار دارد دومین ساختمان در نبش این چهار راه در خیابانی حدودا هشت متری واکنش عابران کوچه بیست و چهارم محله گیشا یادم می آورد که ما مردمانی هستیم با حافظه ضعیف تاریخی،همه چیز ما تاریخ مصرف دارد به خصوص تاریخ مان آدم ها می آیند و می روند و با تعجب نگاه میکنند:«مگر اصلاً خانه ای به این نام در اینجا بود؟ چه جالب.»

اما جوانکی بلندقد دست دراز می کند و آخر کوچه را نشان میدهد:«پدرم میگفت آن خانه است. پلاک شماره ۲۵.»خانهای دو طبقه ساخته شده در اوایل دهه پنجاه که حالا در حال تخریب است. پاییز قبلاً در خانه را کوبیده و من دومین .نفرم برگهای زرد درخت انگورش از حضور مهمان ناخوانده خبر میدهد؛ پاییز خانه ای که هیچ نشانی از قدمت نمی دهد. اما هر چه هست به رد نگاههای سهراب روی دیوارهای این خانه میتوان دست .کشید اگر نگاهها ازخودشان جای پا می گذاشتند، آن وقت جوانان محله گیشا که هر روز گوشه دفترهایشان شعر سهراب را مشق میکنند لابد از این خانه معبدی میساختند صدای زنگی را که می،فشارم میشنوم اما پاسخی در کار نیست به نقل از جوان عابر سالهاست که هیچکس ساکن خانه سهراب نیست. خواهر سهراب میگوید که اتاق سهراب در طبقه دوم خانه محله گیشا بود.

«ما در تهران خانه ای داشتیم که در طبقه پایین آن مادرم همراه با برادر بزرگترم زندگی میکردند سهراب اتاقی در طبقه دوم .داشت و من هم چون می خواستم تمرین موسیقی ،کنم اتاق کوچکی هم روی خانه ساختیم بنابراین فقط هنگام شام و ناهار یکدیگر را میدیدیم».دنبال گربه های کوچه میگردم گربه هایی که اگر متوسط عمرشان قد بدهد میتوانند نوه همان گربه هایی باشند که سهراب لوسشان می کردآنها دستهایشان را روی پای سهراب می گذاشتند و خودش آنها را بغل می کرد و غذا دهانشان میگذاشت.» قد میکشم روی پنجه پاهایم رد پای کولرها را روی ایوان طبقه دوم گم کرده:ام سهراب می گفت وقتی کولرروشن است باید پنجره بسته باشد. حالا هم پنجرهها بدجوری بسته شده اند یعنی میشود در حدود سی سال گداهای یک خیابان بیخیال گدایی شده باشند؟ شاید شده اند چون هرچه میگردم از گدا در محله گیشا خبری نیست. انگار یک نفر شلنگ گرفته باشد و رد خاطره ها را در این کوچه شسته باشد، درخیابان نیمه لخت بیست و چهارم صدای پای آب شنیده نمی شود.

صدای پای آب در بانک کشاورزی

بانک کشاورزی شعبه گیشا قصد کرده است سهراب را در چشمهای مشتریانش برای چند دقیقه هم که شده بنشاند. سه تابلو از آثار او در سالن انتظار بانک مقابل در آسانسور نصب شده است؛ اقدامی که کمتر از مدیران بخشهای دیگر دیده شده .است نکات زیر نتیجه دو ساعت ایستادن کنار این تابلو و دیدن واکنش مشتری هاست مشتریها چندان با سبک نقاشیهای سپهری آشنایی ندارند و انگار با سلیقه شان جور نیست. ترابی نگاهی میک ند به تابلوی صد میلیون تومانی دهه پنجاه و می گوید «به نظرم نقاشی آن قدر قدیمی است که رنگ و رویش رفته».

خانم حدود پنجاه ساله ای را با دفترچه قسط بانک متوجه تابلو می کنم خوب نگاه می کند و سرش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان می دهد:«خب که چی؟»

«هیچی می خواستم بگویم می دانی این نقاشی مال سهراب سپهری است؟»

«به نظرم اون شاعر بهتری بود.»

مشتری هایی که به نقش و نگارهای ایرانی خو گرفته اند در دریافت نگاه هنری شاعر«صدای پای آب وامانده اند. رحیمی معاون روابط عمومی بانک اما حرف دیگری دارد:«ما واقعا این موضوع برایمان اهمیت داشت. این که این گونه نقاشی ها را جلوی دید عموم بگذاریم تا آنها حظ بصری ببرند. این تابلوها جزو مجموعه ای است که در سالهایی که بانک کشاورزی به نام بانک هنر وکشاورزی از هنرمندان حمایت می کرد از آنها خریداری شده و اکنون بانک گنجینه پرباری در اختیار دارد.»

حالا از گیشا آمده ایم بیرون از پل گیشا و بانکی که قصد کرده است شاعرش را به مردم نشان بدهد دور شده ایم اما خانه سهراب خالی است و میراث هنوز هم برای پیگیری وضعیت خانه او وقت به اندازه کافی دارد. البته اگر بخواهد.

تنهایی سهراب را در قبر گذاشتم

دکتر محمود فیلسوفی که با دست های خودش تن سهراب را به خاک مشهد اردهال سپرده است، حالا در خیابان منتهی به میدان آرژانتین هر شب او را در خواب می بیند.

دوست سی چهل ساله همکلاسی بچگی هایش که با هم توی علفزارهای گلستانه می دویدند. دکتر فیلسوفی متخصص جراحی بیمارستان جم است و کتابی نوشته در باره او «سهراب سال هاست که شبانه روز با من است. انگار با من در اتاق جراحی می آید و با مریض هایم همراه می شود.»

با او همراه شده ایم در دلتنگی هایش «اگر شاخه درختی را می شکستیم ناراحت می شد اگر مورچه ای می دید راهش را عوض می کرد اگر رعیتی از کنارمان، حتا فاصله ای ،دور می گذشت ما را رها می کرد و به همصحبتی با او می شتافت و به او قول می داد سفر بعدی حتما از شهر چیزهایی که او خواسته است، برایش ببرد. سهراب پاک نهاد بود».

محمود فیلسوفی می گوید:

یک روز خانمی در جلسه ای آمد و کنار من نشست وگفت: شنیده ام سهراب معتاد بوده :گفتم این حرفها چیست خانم سهراب هیچ وقت حتا سیگارنمی کشید.»

دکتر فیلسوفی هم در یکی از کشورهای خارجی مشغول به تحصیل می شود:«بعد از برگشتن، صبحها در یکی از بیمارستان های کاشان کار می کردم بعد از ظهر در مطب من آن وقت یگانه جراح کاشان ،بودم یک روز در ابتدای کوچه عده ای را دیدم که بالای سر یک جوان ریشو که صورتش غرق در خون است ایستاده،اند او را روی تخت معاینه خواباندم و رفتم سراغ گاز و پنس، نگاهش ،کردم سهراب بود که بعد ازپانزده سال با آن سر و وضع روبرویم بود.»

دکتر فیلسوفی که حالا در میدان آرژانتین سال هاست یک جراح تمام عیار شناخته می شود روزهای مرگ سهراب را به تلخی روایت می کندک«سهراب وصیت کرده بود که در گلستان یا چنار دفن شود. در سال ۵۹ هم موقعیتی نبود که بتوانیم او را طبق وصیتش در آن محل ها دفن کنیم سهراب را وقتی آوردند کاشان فقط یک نفر با او ،بود فامیل های سهراب به خاطر بیماری مادرش که خیلی هم حالش بد بود و فکر می کردند او را از دست می دهند نیامده بودند. بعضی از دوستان هنرمندش هم آن قدر ترسو بودند که نیامدند به مراسم تدفین. «من و همسر و فرزندانم بودیم و دکتر مریمی به همراه همسر و فرزندانش. جسد سهراب را من شخصا در داخل قبری گذاشتم که خودمان شب قبل خریده بودیم من و همسرم شبانه تصمیم گرفتیم برای دفن سهراب اول می خواستیم در بقعه حبیب بن موسى دفن کنیم اما راه خیلی دور بود، تصمیم گرفتیم مکانی را انتخاب کنیم که در صحرا باشد و در پناه یک امامزاده»

این روزها دکتر فیلسوفی سودای دیگری در سر دارد سودای رساندن سهراب به جایگاهی که بسیار دوستش داشت:«برنامه ام این است که اگر شد مقبره سهراب را به گلستانه منتقل کنیم. البته برخی مرا سرزنش می کنندکه راه خیلی دور می شود اما من باآخره کار خودم را می کنم.»

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به سهراب سپهری
صفحه ۱۸۱ الی ۱۹۵