کش کش… صدای برخورد آهن با پرزهای نرم فرش نقش تبریزی قدیمی از همین پشت در خانه جلال آل احمد می توان صدای کشیده شدن واکر خانم سیمین را روی فرش های رنگ و رو رفته اما عتیقه شنید سیمین خانم سر به زیر دارد نگاه عمیق و نافذش کم فروغ است و فقط به بلند کردن پاهایش فکر می کند اگر تمرکزش را از دست بدهد وسط اتاق سرنگون می شود. اتاق دوازده متری را بالا می رود و نرم و کشان کشان برمی گردد. خانم خدمتکار اجازه ورود نمی دهد، نه که نخواهد میگ وید خواهر خانم سیمین گفته اند: هیچ ملاقاتی انجام نشود. »سیمین خانم سرک می کشد. بی آن که سر بلند کند می شنود خواسته ات را خسته و پیر و آهسته در آستانه نود سالگی. «آمدهای به دیدن من خوب ببین… دیدی… پس حالا برو.»
سیمین خانم حدود ده بار که واکر را بلند کند اتاق تمام شده و سمیه جوان با دهان روزه و حوصله بسیار هدایتش می کند تا بدون این که به مبل ها برخورد کند، دور بزند. اتاق و خانه جلال در تاریک و سایه بازی خورشید بوی مشاهیر چهل سال پیش می دهد. توی این اتاق می شود رد نگاه های بزرگان ادب ایران را جای پای نیما یوشیج پیرمرد همسایه که چشم این خانه بود. به اذن سیمین خانم روی مبل می نشینم. انگار صدایش می آید از نامه ای که به جلال نوشته بود:
اولاً نقشه خانه رسید خیلی نقشه عالی و خوب و جامعی بود و مخصوصا نماها با آن سنگ های سبز و آجرهای قرمز خدا کند در آن به سلامتی و خوشی به سر ببریم و یک بالین باشیم ولی عزیزم خرج لوکس در آن زیاد نکن آن هم با قرض تو که می دانی بیلوکس هم می شود خوش بود و خوش گذرانید.
هنوز هم در خانه وسایل لوکس جایی ندارد هر چه هست از چهل سال پیش جا مانده است.
خانه جلال در تجریش، کوچه رفعت نبش بیژن قرار دارد. روی دیوار آجری قرمز رنگ نوشته شده است ارض. آجرهای دیوار کوچه هنوز رنگ و لعاب دارند و در چوبی سبز سیدی انگار تازگی ها رنگ شده است. جلال وقتی کار اسکلت خانه تمام می شود برای زنش که حالا صدای واکرش می آید این طور می نویسد:
دم در ورودی که درش گذاشته شد، به دست مبارک ،خودم عزیز دل نمی دانم چرا یک هو به یاد این شعر نیما افتادم که می گوید نازک آرای تن ساق گلی / که به جانش کشتم و به جان دادمش آب / ای دریغا به برم می شکند.
سیمین خانم بعد این که خودش با چشم های خودش دید که مالک خانه نیما یوشیج داشت خانه را خراب می کرد تا در آن برج ،بسازد میراث فرهنگی را خبر کرد… همان روز برای خانه اش با میراث فرهنگی صحبت کرد و خانه را به دست آن ها سپرد این ها را ،سمیه خدمتکار خانم سیمین می گوید.
این خانه بعد از قریب به چهل سال سرپاست ولی از صاحبخانه خبری نیست. کودکان همسایه بزرگ شده اند، حالا نوه هایشان با روبان های صورتی دست به دست مادرها کوچه پیژن را می آیند پایین مادرهایی که بعضی هایشان نمی دانند همسایه جلال هستند یا توی کوچه او:
دخترک دو سه سال های آویخته به دست مادرش و پا به پای او به زحمت می رود و بی اعتنا به تو و به همه دنیا هی می گوید :«مامان، خسته مه…» و مادر که چشمش به جعبه آینه مغازه هاست یک مرتبه متوجه نگاه تو می شود. بچه اش را بغل می زند همچون حفاظت بره ای در مقابل ،گرگی و تند می کند و تو می مانی و زنت با همان سؤال بغض، بیخ گلو که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد.
حیاط خانه جلال در تصرف گیلاس ها و خرمالوهاست. حیاطی مناسب یک خانه ۴۲۰ متری است. مدت هاست که سیمین خانم حاضر نشده پا در ایوان بگذارد و گنجشک ها در سایه پیچک های پرپشت پرپر می زنند صدای نوه همسایه همچنان لای درختچه ها می پیچد:
یا صبح است با نم نم بارانی و تو داری هوا می خوری درد سکرآور ساقه های جوان را به هدایت قیچی باغبانی لمس می کنی که اگر این شاخه را بزنم… یا نزنم که ناگهان سوز و بریز بچه همسایه از پشت دیوار بلند می شود و بعد درق… صدایی .و بله، باز پدر رفت سر کار و دو قرآن روزانه بچه را نداده و خدا عالم است مادر کی فرصت کند و بیاید به نوازش بچه و آن وقت شاخه که فراموش می شود ،هیچ اصلاً قیچی باغبانی که تا هم الآن هادی احساس کشاله رفتن ساقه ها بود به پاره آجری بدل می شود در دستت که نمی دانی که را می خواستی با آن بزنی.
حیاط پر از خالی است. در این خانه کهولت لانه کرده و سیمین دانشور با چشم های نافذ و پراقتدار می چرخد از پشت پنجره حیاط را و بر می گردد در اتاق نشیمن کسی انگار زمزمه می کند:
گریه نکن خواهرم د.ر خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت… و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت ها از باد خواهند پرسید :در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟
سیمین دوباره چشمش می افتد به نگاه های غریب و خریدارانه ام به حیاط و خانه.
«هنوز که اینجا نشسته ای.»
جلال در توصیف همین حیاط می نویسد:
تو شهر بچه ها توی خانه های فسقلی نمی توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته اید و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر وقتی خالی است خالی است .دیگر واقعیت یعنی همین حالا در چوبی بسته می شود و سیمین خانم نه حوصله حرف زدن دارد، نه حال آن را شاید این خانه همچنان به آرامش بیشتر محتاج باشد تا رفت و آمد پی در پی خبرنگارها کوچه های منتهی به خانه جلال سربالایی است و فکرها و گفته های جلال در آن مصداق پیدا می کند. این راهی است که به شمیران می رسد. همان راهی که جلال روزی در آن بسیار گریه کرد نه به خاطر دلتنگی برای بانویش سیمین که حالا خسته در خانه را روی هیچ کس باز نمی کند:
سیمین جان یک سه ربع بعدازظهر از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران می خواستم کمی هوا بخورم چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم که نزدیک پل رومی رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد. از پل عبور کردم و یکمرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می آمدیم و می رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درخت ها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جاده پهلوی راه افتادم وسط های راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم از نزدیکی های آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد یادت هست؟ گریه ام گرفت تا برسم به اول جاده آسفالته که نزدیک جاده پهلوی می شود.
جوان راننده می ایستد تا مسافران را به تجریش برساند. می گویم: «جلال آل احمد.»
می گوید:« این که می گویی کی هست؟» می گویم:« مگه درس خسی در میقات را توی دبیرستان نداری؟» می گوید کلاس» ما رو پایین نیار من مهندس کامپیوترم دانشگاهم تمام شده نگفتی این آل احمد کی هست.»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به سیمین دانشور
صفحه ۵۶۸ الی ۵۷۹
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی