من و استاد شهریار در بانک کشاورزی

دکتر درویش کسرایی ۹۵ ساله قدیمی ترین کارمند بانک کشاورزی در خانه سه طبقه اش در خیابان ولیعصر با نگاه خسته اما ذوق زده دیوان شهریار رفیق و همکار ،دیرینه اش را ورق می زند و یاد روزهایی می کند که شهریار را دکتر صدا می زد و به رعایت عالم شاعرانگی اش با مساعده گرفتن هایش در مقام مسئول حسابداری موافقت می کرد«در یکی از روزهای اوایل سال ۱۳۲۱ آمده بود مساعده بگیرد چند روز پیشتر با مساعده اش موافقت کرده بودم .گفتم که معذورم ناراحت ،شد ،رفت فردا صبح با شعری روی کاغذ برگشت. نوشته بود:

چند نادرویش ها دیدم که همچون لفظ بی معنا

همه تسبیح و بوق و جامه رعنای درویشی است

بنازم حضرت درویش کسرایی عزیز ما

که با آن صورت جنتلمنی معنای درویشی است

این دو بیتی در صفحه ۶۶۹ جلد اول دیوان اشعار آن مرحوم چاپ هفتم انتشارات زرین نگاه، آمده است.:« دکتر کسرایی لفظ قلم حرف می زند و زولبیای ماه رمضانی تعارف می کند و ما را می برد به سنه ،۱۳۱۶ روزی که شهریار وارد بانک کشاورزی شد.

* انگار هنوز هم خاطرات آن سال ها را نمی توانید فراموش کنید؟

خاطرات بسیار جالب و به یادماندنی من مربوط به سال های اولیه خدمتم در بانک کشاورزی آشنایی و همکاری با مرحوم استاد شهریار است که از همان برخورد و ملاقات اولیه هر دو نفر درک کردیم که بین اندیشه و روحیه ما قرابتی دقیق و عمیق موجود است و همین امر موجب شد که انس و الفتی بین ما ایجاد شود.

چطور شد شهریار بانک کشاورزی را انتخاب کرد؟

مرحوم شهریار چهار سال قبل از من یعنی در سال ۱۳۱۵ بنا بر توصیه و معرفی مرحوم ادوارد جوزف رئیس وقت اداره حسابداری کل بانک که پایه گذار سیستم حسابداری و دفترداری در این بانک بود، استخدام شد و این نکته به خوبی از اشعاری که آن مرحوم تحت عنوان دوست و استاد ،حسابدارم، موسیو ادوارد جوزف به این مضمون سرود پیداست: برخوردم از انس الفت

ای یار توام به سینه مرهم

یادم نرود محبت تو

ادوارد جوزف بود تو را نام

* در بانک معمولاً چه کاری انجام می داد؟

چون خط بسیار زیبایی داشت نوشتن دفاتر حساب های مربوط به مطالبات بانک سابق ،ایران یعنی بانک استقراضی روس به عهده آن مرحوم محول شد. ناگفته نماند که یکی از همان دفاتر حسابداری را پس از جستجوی زیاد در انبار طرشت که انبار اشیای اسقاطی ،بود پیدا کردم و به کتابخانه و مرکز اسناد بانک تحویل دادم تا مورد ملاحظه بازدیدکنندگان قرار گیرد.

*در زمان آشنایی در چه حال و هوایی به سر می برد؟

مرحوم شهریار در مدرسه دارالفنون تا کلاس آخر رشته طب تحصیل کرده بود. همان گونه که دوست نزدیک و همکار صدیقش آقای لطف الله زاهدی در مقدمه دیوان اشعار آن مرحوم توصیف کرده است چون به دام عشق نافرجامی گرفتار شده بود لذا گاهی اوقات دچار هیجانات روحی می شد و به همین مناسبت از ابتدای آشنایی با وی در جمع وجور کردن اشعار پراکنده و سروده هایش که غالبا روی تکه های کاغذ یا پشت پاکت سیگاری می نوشت کمک و همکاری می کردم و علاوه بر آن از بدو استخدام به سمت متصدی حسابداری کارگزینی مشغول به خدمت شده بودم لذا در پرداخت مساعده های متوالی و مکرر حقوق به آن مرحوم یاری می کردم تا امر معیشت او با مشکل مواجه نشود چراکه بیشتر اوقات هر آنچه داشت به مستحقان اتفاق می کرد.

* علاوه بر همکاری با هم رفاقت هم می کردید؟

این انس و الفت که از سال ۱۳۱۹ شروع شده بود تا نیمه اول سال ۱۳۲۱ ادامه داشت و چون محل سابق بانک آن سال ها در ساختمان معروف بهارک هتل واقع در چهار راه یوسف آباد یعنی خیابان جمهوری فعلی قرار داشت اکثر روزها پس از پایان ساعت کار اداری قدم زنان به کافه قنادی می رفتیم در چنین مواردی آلام درونی خود را برایم بازگو می کرد و من هم سنگ صبورش بودم تا حد مقدور نسبت به رفع ناراحتی هایش کمک و همکاری می کردم و در عین حال از حلاوت گفتارش بهره می گرفتم در سال ۱۳۲۱ به عنوان رئیس حسابداری به شعبه بانک اصفهان منتقل شدم این رشته انس و الفت و صمیمیت موقتا منقطع شد.

* چطور شد به تبریز مهاجرت کرد؟

استاد شهریار تا اواخر دهه ۱۳۳۰ در اداره مرکزی بانک به خدمت ادامه داد و سپس با تصویب و دستور نخست وزیر وقت به شعبه بانک در تبریز منتقل شد. هر چند از کار و خدمت روزانه به طور مستمر معاف شده بود ولی حقوق خود را مرتب دریافت می کرد و پس از چندی به دانشکده ادبیات تبریز رفت.

*آخرین بار کی استاد شهریار را ملاقات کردید؟

آخرین باری که آن مرحوم را ملاقات کردم سال ۱۳۶۷ بود که به مناسبت کسالت ناگزیر برای معالجه و مداوا به تهران آمده بود و در بیمارستان بستری شده بود در معیت آقای فیروز ادبی نفیسی، رئیس وقت روابط عمومی بانک کشاورزی برای تأمین هزینه های بیمارستان به عیادتش رفتیم به محض دیدار با چشمانی اشکبار مرحوم میرزا جلال الدین را زمزمه کرد:

وه چه خوش آمدی صفا کردی

چه عجب شد که یاد ما کردی

ای بسا آرزوت میکردم

که تو امروز یاد ما کردی

در جواب گفتم :«آمده ام تا مصداق این بیت از سروده های استاد عزیزم نباشم: تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آیی که نیستم با لبخندی جواب داد: «این اشیای روی میز که در زمان حیاتم پشیزی ارزش ندارد پس از فوتم همین اشیا را به موزه ها منتقل می کنند و میگویند که مثلاً این زیرسیگاری استاد شهریار بود.» همکاران بانکی نسبت به او ارادت داشتند و خودش هم به خدمت در بانک مباهات می کرد و این شعر را سروده بود که:

شکر دارم که اگر خدمت بانکی کردم

خدمت من همه در بانک کشاورزی بود

اینجا خانه پدری من است

شهرزاد شهریار دختر استاد شهریار از صفات خوب پدر می گوید که به نظرش ارثی است پدر پدرم از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتا متمول بود که گرسنگان زیادی از خوان کرم او سیر می شدند و فکر می کنم همین بلندی طبع و بخشندگی ،پدرم صفاتی است که از پدرش به ارث برده است.

من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم می آید در ایام کودکی در تمام گردش ها یا شب شعرهایی که می رفت حتا در رسمی ترین آن ها مرا همراه خویش می برد هنگامی که در بدو ورودش به هر مجلسی صدای کف زدن ها فضا را می شکافت یا به هر جایی که قدم می  گذاشت مردم دورش را احاطه می کردند حس کنجکاوی کودکانه ام تحریک می شد که او کیست و او را با پدر بچه های دیگر مقایسه می کردم. آخر چرا برای آنها کسی کف نمی زند؟ «روزی با بچه های محل مشغول بازی بودم بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود خیره شدم و شروع به خواندن شعر کردم. سخنان موزونی که نمی دانستم چگونه به مغز و زبان من می آمدند، که ناگهان پدرم مرا صدا کرد به صدای بلند پدرم برگشتم با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده خودم می گویم. اول باور نکرد ولی بعد از این که مطمئن شد در حالی که صدایش از شوق می لرزید به صدای بلند مادرم را صدا کرد و گفت بیا ببین چه دختری داریم!

یک شب یادم هست که از یکی از انجمن های ادبی برگشته بودیم بابا طبق معمول دفترچه شعر را از قفسه ای که کتاب های دیگرش را در آن قرار می داد برداشته بود و نظرش را در باره شعرهایی که آن شب خوانده شده بود برای مادرم بازگو می کرد که من ناگهان به طرفش رفتم و در حالی که دودستی پایین کتش را چسبیده بودم با لحنی کودکانه پرسیدم بابا چرا مردم تو را این همه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظه ای چند در چشمانم .نگریست آن حالت نگاهش را تا زنده ام هیچ وقت فراموش نمی کنم بعد مرا بغل کرد و بوسید و مدتی در باره شعر و شاعری با جملاتی ساده و در حالی که سعی می کرد برای من قابل فهم باشد، توضیح داد.

« از همان هنگام شخصیت او جلوی چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و به بابا که کارمند بانک کشاورزی بود، اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد. با این که خدمتکاری داشتیم که از من مواظبت می کرد ولی در غیبت مادرم بیشتر اوقات نزد پدرم بودم وقتی که از بازی خسته می شدم، در بغل او به خواب می رفتم و او برایم لالایی می خواند یادم هست در اوقات بیکاری و زمانی که از بازیگوشی خسته شده بودم و در گوش های آرام می نشستم شعرهایی به زبان ترکی که برایم قابل فهم بود یاد می داد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من می خواست که بازگو کنم. می توانم به صراحت بگویم که بیشتر از ،مادرم با او مأنوس بودم و وقتی با او بودم هیچ وقت سراغ مامان را نمی گرفتم.

«یک روز خوب یادم هست در حدود پنج بعد از ظهر بود که دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز می خواهد که مرا حاضر کند بابا آن وقت معمولاً از خانه بیرون نمی رفت با تعجب پرسیدم: بابا کجا میرویم؟ جواب داد: هیچ دلم گرفته است می خواهم کمی قدم بزنم بعد دست مرا در دست گرفت و راه افتادیم .«از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا این که به کوچه ای که بعدها فهمیدم اسمش راسته کوچه است، رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم کوچه بن بست بود و در انتهای آن دری که قرار داشت؛ کهنه و رنگ ورورفته و من بچه بودم و به اصطلاح فرنگی مآب هی نق می زدم و می گفتم: بابا تو چه جاهای بدی می آیی بابا به آهستگی جواب :داد عزیزم داخل نمی رویم و بعد مدتی طولانی به صراحت می توانم بگویم یک ربع یا بیست دقیقه به در نگاه می کرد و فکر می کرد نمیدانم به چه فکر می کرد شاید گذشته را می دید یا شاید خود را همان بچه ای احساس می کرد که هر روز حداقل بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود بعد ناگهان به در تکیه داد قطره های اشک به سرعت از چشمانش سرازیر شد و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد لحظاتی مبهوت به او نگاه می کردم ولی انگار اصلاً من وجود نداشتم تا این که مدتی بعد آرام گرفت آه عمیقی کشید و درحالی که چشمانش را پاک می کرد :گفت: اینجا خانه پدری من است مدت چهارده سال اینجا زندگی کردم بعد در طول همان کوچه به راه افتادیم و قسمت های مختلف خانه را از بیرون نشان داد وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان در جستجوی پدر سرود که فکر می کنم یکی از با احساس ترین شعرهایی است که به زبان پارسی سروده شده.

«در همان ایام بچگی کتابچه شعر بابا را ورق می زدم و او بدون این که مانع شود، فقط مواظب بود که کتابچه را پاره نکنم با نگاهی محبت آمیز مرا می نگریست. در سنین پایین و زمانی که به مدرسه نمی رفتم حیدربابا و شعرهای ترکی ای را که برایم قابل فهم ،بود به من یاد می داد.

«یادم هست شب هایی که نصف شبی بیدار می شدم و به اتاقش می رفتم بعضی وقت ها او را در حال سرودن شعر می دیدم که در این حال معمولاً شعرهای را که می سرود زیر لب زمزمه میکرد و روی تکه کاغذی که در دست داشت، می نوشت. نمی توانم قیافه او را در این حالت تشریح کنم فقط این را می گویم که کاملاً جدا از محیط زندگی در عالم دیگری سیر می کرد، به طوری که اگر در این حال صدایش می کردی انگار از خواب بیدار شده بود وقتی او را در این حال می دیدم به هیچ وجه دلم نمی آمد که او را از آن حال بیرون بیاورم ولی وقتی به خواندن کتاب مشغول بود داخل می شدم و او با خوشرویی استقبال می کرد و بعد شروع به خواندن جدیدترین شعرش می کردم و بعد میخواست که بخوابم ولی وقتی اصرار مرا برای نشستن می دید شروع به صحبت می کرد از گذشته هایش برایم می گفت از روزهای سختی که در تهران دور از خانواده گذرانده بود از عشقش و از ناکامی هایش و از این که چگونه کسی را که به حد پرستش دوست ،داشت از دست داد و من با شور و اشتیاق گوش می کردم.

«یادم هست چندبار ضمن صحبت کردن با او بدون این که گذشت زمان را احساس بکنم متوجه شده بودم که هوا روشن می شود بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول می شد. به سرعت اتاق را ترک می کردم چندی بعد از تولد من با اختلاف سه سال خواهرم(مریم) و دو سال بعد برادرم (هادی) به دنیا آمدند.»

بزرگترین مجسمه ایران

رضا فلاحیان طراح و سازنده بزرگترین مجسمه استاد شهریار در تبریز است. ابعاد این مجسمه ۶ ۵ متر در ۱۰۵ متر۳ است که بزرگترین مجسمه استاد شهریار محسوب می شود. رضا فلاحیان می گوید سبک ساخت بزرگترین مجسمه استاد شهریار رئالیسم است و تاکنون برای ساخت مجسمه مزبور یکصد میلیون ریال هزینه شده و قرار است دویست میلیون ریال دیگر نیز صرف شود.

جنس این اثر فاخر هنری فایبرگلاس و وزن آن حدود هزار کیلوگرم است. این اثر ماندگار هنری همزمان با سالروز تولد استاد شهریار در یکی از میادین شهر تبریز نصب و در معرض دید عموم قرار خواهد گرفت این هنرمند در تشریح ویژگی های شاخص این اثر هنری گفت: بزرگترین مجسمه استاد شهریار با توجه به استفاده از اسکلت های آهنی ضخیم در برابر ضربات احتمالی بسیار مقاوم و مستحکم است.

در شرایطی تبریزی ها مشغول ساخت این مجسمه شده اند که همزمان در تهران خبری از مجسمه مفقود شده استاد نیست؛ مجسمه نیم تنه استاد شهریار که در کنار مجسمه های کمال الملک و امیرکبیر در بوستان دانشجو و مقابل ساختمان تئاتر شهر نصب شده بود.

مجسمه نیم تنه استاد شهریار اثر مرحوم علی قهاری است که از برنز ساخته شده و پیش از این نیز مقابل تالار وحدت در بلوار استاد شهریار نصب شده بود و با نظر مسئولان به بوستان دانشجو منتقل شد.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به شهریار
صفحه ۲۹۰ الی ۳۱۳