زمستان آلزایمر دارد و برف، خاطره فراموش شده کوچه باغ های تجریش است. خانم شریفی نیا معلم سرخانه یاضی که لهجه فاخر ادیبانه دارد درِ خانه تجریش نیما یوشیج را که عنکبوت ها با تارهای نازک، دلبرانه گرداگردش عروسی گرفته اند. روی پاشنه می چرخاند. درخت های خانه اما ختم گرفته اند. پنجاه سال است. عرعر و کاج و سپیدار در کومه رو به زوال یوشیج زیر شاخه های خسته در احتضارند اما شکوه تباه شده خانه نفس در سینه می رقصاند و ذوق ذوق نبض در انگشتانی که دلش برای چمباتمه زدن روی شیشه گلی اتاق که از همین جلو در حیاط هم پیداست لک می زند. اگر خانم شریفی نیا پا پس بکشد، اندکی، شاید به اندازه یک چهارم موزائیک های بیمار خانه، آن وقت شاید بتوان اتاق مرد پوستین پوش را دید و شاید کاغذهای نیم سوخته سیگارهایی که سرنوشت ادبیات ایران روی آن ها چرخ می خورد یا فاکتورهای بانک ملی تحفه عالیه خانم، جایگاه مشق نیما، مشق «افسانه اش» و «آی آدم هایش» یا «می تراود مهتاب می درخشد شب تاب». اما نفس که پایین رفت، با گشودن در، بالا نمی آید با دیدن روح جاری نیما که انگار بر سر شاخه های کاج ها نشسته است.
کاش می آمد از این پنجره، من بانگ می دادمش از دوربیا، با زنم عالیه می گفتم. زن، پدرم آمده در بگشا.
روی دیوار کوتاه سیمانی که کاهگل های زیرش زده بیرون، لابد عاشق کشته مرده ای نوشته است:« سلام بر عشق»، خاطرخواهی زیر دیوار نیما. جمله های درهم لاتین روی دیوار خانه سرنبش بیژن یادآوری می کند که لااقل دلباختگان این کوچه نمی دانند روی کدام دیوار یادگاری نوشته اند. روضه خوانی نیست اما ابرهای تنک مصیبت زده اند بالای شیروانی زنگ زده. خانه ای به سبک پهلوی اول، خانه ای رشتی که سال هاست دود تهران می خورد. تا پنجره اتاق نیما چند قدم فاصله است. فاصله ای که با جنگ تن به تن هم تسخیرشدنی نیست. دست هایم را در مه نازک هوا می لغزانم و حریف را به عقب نشینی وادار می کنم. ابرها که آمده بودند قصد رفتن ندارند:
خانه ام ابری است…
خانم شریفی نیا عروس همان سرهنگی است که خانه را از شراگیم می خرد اما معلم ریاضی نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و به بچه هایی که می آیند کلاس تقویتی، نگوید که توی خانه پدر شعر نو ایران نشسته اند:« توی این خانه چرخ می خورم، روی این پله های شکسته بالا و پایین می روم، چیزی توی ذهنم مدام تکرار می کند که اینجا خانه نیماست. زندگی در چنین خانه ای برای خودش قصه دارد. هی نگاه باغچه ها می کنم. نگاه به این خانه که دورتا دورش حیاط است و جناب نیما از این پنجره ها چیزهایی می دید که گاهی دلم می خواهد دیدن آن ها را تجربه کنم اما…» عروس آقای سرهنگ با عینکی که مدام روی بینی جابجا می کند، جلوی در ایستاده و فقط آن قدر خودش را کنار می کشد که چشم دور حیاط بچرخد. شیروانی زنگ زده و پله های وارفته و ایوان بی منظره و درخت های شکسته و خمیده…
«چند سال پیش شراگیم آمد این جا برای تجدید خاطره، در خانه چرخی زد و رفت.» نیم قدم جلو می روم. حالا کم کم نفس به نفس شده ام با خانم شریفی نیا، فتح حیاط و نگاه از این پنجره با نگهبانی که مدام یادآوری می کند این جا ملک خصوصی است، امکانپذیر است؟ « میراث فرهنگی به ما نامه داده و حتا تهدید کرده است در صورتی که به ساختمان دست بزنیم حکم های سنگینی برایمان می برد. حالا ما مانده ایم و این خانه هفتصد متری که هیچ کارش نمی شود کرد. میراث هم که مدام نامه می دهد اما سر نمی زند تا وضعیت خانه را برسی کند و اگر تعمیر و مرمتی می خواهد انجام بدهد.» خانم شریفی نیا از قول همسرش اصرار دارد که بگوید خانه را نمی فروشد و از این که بچه هایش توی همین خانه بزرگ شده اند خیلی خوشحال است. مظنه خانه می شود بیش از ده میلیارد تومان. ثروتی که هر چقدر هم که کشته مرده ادبیات ایران باشی نمی توانی از آن چشم بپوشی. همین است که سیمین دانشور همسایه خانه پایین تر چند سال پیش هنگام عبور از جلوی آن چیزی را دید که انگار نباید می دید: «داشتم میرفتم سلمونی. دیدم بنای اصلی رو دارن خراب می کنن، فوری اومدم خونه، تلفن کردم به شهرداری تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی اینا، فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب می کنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد، گفت که می خواهیم این جا را خراب کنیم و آپارتمان بسازیم، اینا نذاشتن. رفتن قولنامه کردن، خونه من رو هم قولنامه کردن که این دوتا میراث فرهنگی شد.» کله چرب ها، همان هایی که شعر «می تراود مهتاب» جزو درس عروض و قافیه شان است، دو کوجه پایین تر، نیما را فقط به همان نیم خطی که در کتاب خوانده اند می شناسند، خانه نیما را نه. بهترین تفسیرها را جلال آل احمد دارد از همسایه ای که چشم او بود: « تا اواخر سال ۲۶ یکی دوبار به خانه اش رفتم، خانه اش کوچه پاریس بود. دیگر او را ندیدم تا به خانه شمیران رفت و شاید در حدود سال ۲۱ و ۲۳ نزدیکی های خانه آن ها تکه زمینی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم، خیال داشتیم لانه ای بسازیم. راستش اگر او در آن نزدیکی نبود، آن لانه ساخته نمی شد و ما خانه فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود تا خانه ما ساخته شد و معاشرت همسایگان پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه ها درست از سینه خاک درآمده بود و در چنان بیغوله ای شنایی غنیمتی بود… او را زیاد می دیدیم ، او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می رفت و بر می گشت. سلام علیکی می کردیم و احوال می پرسیدیم…» هنوز هم خانم شریفی نیا ایستاده و از جلو درحیاط جم نمی خورد. مرغش یک پا دارد و جنگ نگاه ها و حتا خنده ها کارایی چندانی ندارد!« به عکاستان هم بگو نیاید، اجازه عکاسی هم نمی دهم…» در بزرگ استخوانی رنگ با صدای مهیبی بسته می شود و تازه چشمم به زنگ در ما افتد که قدمتش لابد از پنجاه سال بیشتر است. همین چند خانه پایین تر خانه سیمین دانشور پابرجاست. همسایه ای که بدجور هوای خانه همسایه قدیمی اش را داشت و مدام آمارش را می گرفت. همسایه ها دیوارهای کوتاه و سیمان زده خانه را کرده اند شعارگاه کوچه بیژن. گوشه دیوار خانه نیما نوشته است:« لعنت به… هرکس که در این جا آشغال بریزد.» شرم می کنم،شرم.
کافه ماکسیم پاتوق نیما بود در خیابان لاله زار. کافه ای در زیر زمین که فضای مناسبی برای دکلمه شعر نیما فراهم می آورد.
غیر از صادق هدایت و بقیه که اطرافش جمع می شدند عده ای از مردم و دانشجویان فرصت را غنیمت می شمردند تا شعرخوانی نیما یوشیج را از دست ندهند. در همین کافه بود که شعر «مرغ آمینش» را خواند. سر و صدای زیادی به پا کرد. مردم از کافه آمدند بیرون و شعر را می خواندند و بلند بلند می گفتند:«آمین» اما به غیر از این کافه، نیما به خانه جلال آل احمد می رفت و شاملو و فروغ و آتشی و… هم می آمدند و شعر می خواندند. بعضی وقت ها می رفت پیش سیمین دانشور:« صبح می اومد این جا پیش من. من عصرها درس داشتم. یک تخته سنگ بود این جا. این جاها همه بیایون بود، ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت: این جا یک زمینی هست. بیایین بسازین. شب و روزمون با نیما بود. صبح می آمد دنبال من، با هم می رفتیم راهپیمایی. پنج شیش تا سیب زمینی بهش می داد دشتبان، می دانست مرد بزرگی است، اما نمی دانست چرا بزرگ است. اینو می برد، ناهارش بود. می رفتیم،سیب زمینی ها رو کنار آتیش می چید. خاک روش می ریخت. بعد سوراخ سوراخ می کرد و می رفتیم. راه می رفتیم. شعر می گفت. بعد می گفت: سیب زمینی هم پخته می اومد سیب زمینی ها رو توی یه پاکت می گذاشت. می گفت: این ناهارمه. می گفتم: این ناهارته فقط؟ می گفت: شام منم هست. می گفتم: چرا؟ می گفت: نمی خوام نونخور عالیه باشم. و بعد می دونی چی می گفت که خیلی دلم می سوخت؟ می گفت که وزارت آموزش، ماهی ۱۵۰ تومن بهش می داد، به شرطی که نیاد. پون کارمند وزارت آموزش بود.»
زمان کوتاهی با میرزاده عشقی سخت صمیمی شد اما به روایت مادر دکتر آشتیانی، سرانجام در نیم روزی شاهد کشته شدن او به دست دو نفر و فرار آن ها با درشکه بود.
به دایی جانش برده است، خنده را در صحبت هایش گم نمی کند و مهربانی در چهره اش می درخشد. او دایی جانش را هرگز فراموش نکرد. دکتر منوچهر آشتیانی، خواهرزاده نیما یوشیج، استاد جامعه شناسی، که بعد از بازگشت به ایران حدود سی ترم جامعه شناسی شناخت تدریس کرده و به دلایل نا معلومی از چهار دانشگاه ایران کنار گذاشته شده است. هنگامی که دانشجو بود به دیدار نیما نائل آمده و هنوز هم او را با تمام جزئیات به یاد می آورد، بجز این که آدرس خانه نیما را در تجریش از یاد برده است و ما را به منطقه سه اطراف خیابان دولت حواله می دهد و بعد از پیدا کردن خانه، به قول خودش، دایی جانش با اشتیاق تمام نشانی را می گیرد تا فرصت تجدید خاطره نیمایی را از دست ندهد.
قبل از دریافت لیسانس و رفتن به آلمان مدام در رکاب دایی شاعرش می نشست. در خانه ای که می گوید سالنی بود با دو اتاق کوچک که گرداگردش همه مفاخر ادبیات معاصر ایران می نشستند. تا ساعت دو بعد از نیمه شب با کسایی و دیگران می نشستند به شعرخوانی و صدای عالیه خانم را که فردا صبح باید می رفت بانک ملی در می آوردند. دکتر آشتیانی از فقر ترسناک دایی می گوید که بعضی اوقات گرسنه می ماند و جایی که می رفت به خواهرزاده اش گوشزد می کرد که نان و پنیر سیری در فلان جا خورده است. می گوید که تهران در نگاه نیما برترین جای دنیا بود، در شرایطی که هوای تجریش آن وقت ها کم از شمال ایران نداشته است. او در مورد نیما می گوید: سری بزرگ و پیشانی بلند و جثه ای کوچک و اخلاقی عصبی داشت و بسیارساده می پوشید. وقتی صحبت می کرد گاهی با شدت پلک های دو چشم را به هم می کئفت و می فشرد و معلوم نبود کدام اندیشه اضطراب انگیز و غم آلود را می خواست زیر آن ها پنهان کند. نجیب بود ولی به گونه ای زیبا از حظ بصر بدش نمی آمد. کمی حسود بود ولی نه آن طور که هرگز نیاسود. وسواس شک آلوده جانکاهی داشت که برای کوچک ترین جریانی مدت ها خود و دیگران را در تنگنای این وسواس نگاه می داشت و رنج می برد و زحمت می داد و لایه هایی از این وسواس را می شود به وضوح در بعضی از نامه های او دید و نبض این بلاتکلیفی و تردید را مشاهده کرد. سخت اخلاقی می اندیشید ولی اخلاقی- اجتماعی. هر که پا کج می گذاشت او خون دل می خورد، گویی که شیشه ناموس عالم را در بغل گرفته بود. بسیار پرسه می زد و گاه با خود صحبت می کرد. در برخورد با دیگران صمیمی و مهربان وبی کمی محتاط بود. به شکلی محسوس خود را مثل فردی از سلاله سلسله داران ایران، برتر از دیگران می دانست و خویشتن را بنیانگذار شعر و حتا تفکر شاعرانه ای جدید در میهن ما. مشخص تر از این و آن احساس می کرد. اما وقتی در مجمعی یا مهمانی ای حضور می یافت که اشخاص صاحب جاه و دارای مال و مقام در آن جا حاضر بودند نیمای ساده پوش و حتا گاهی ژنده پوش ما، چنان دست و پای خود را گم و احساس غربت می کرد که عملا در خود فرو می رفت یا به گوشه ای می خزید و تنها می ماند. مادرم داستان کوتاهی نوشته بود به نام «حضر تعالی» و مضمون آن این بود که برادرم در کودکی شبی سراسیمه از خواب بیدار می شود و با ترس و دلهره می گوید حضر تعالی را به خواب دیده است. نیما از هجوی که در این داستان علیه «جنابعالی ها» و «حضرتعالی ها» به کار رفته بود خیلی تعریف می کرد که او در دوران جوانی اش عاشق دختری ملیمی می شود و این دلدادگی او را پریشان ساخته بود، به ویژه که خانواده او با این ازدواج مخالف بودند. سرانجام این عشق به نتیجه ای نرسید و اهل فامیل درصدد برآمدند تا با مطرح کردن دختر دیگری او را از این فکر منصرف کنند. دختری از خانواده گلسرخی انتخاب و به او معرفی می کنند که این هم به سرانجامی نرسید. بالاخره با وساطت بعضی افراد نیما با عالیه خانم ازدواج کرد.
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به نیما یوشیج
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی