نسیم شمال در کوچه مروی نمی پیچد

پشت مسجد سپهسالار، خانه سید اشرف الدین این نشانی خانه نسیم شمال است که در سال هشتم انتشار روزنامه نسیم شمال در سال ۱۳۰۲ در ذیل اخطار چاپ شده آمده است:

«به واسطه ضیق مکان اداره ما از کوچه حاجی باقر صراف به پشت مسجد سپهسالار در منزل بنده انتقال یافت. آقایانی که مراسلات و اشعار به جهت بنده می فرستند مستدعی است مستقیما به آدرس ذیل مراجعه فرمایند».

حالا پیرمردها ردیف روی سکوی جلو مدرسه مروی آفتاب پاییزی گرفته اند. درست همان جایی که سردبیر روزنامه نسیم شمال می نشست و شعرهایش را می سرود و روز بعد همان شعرها دهن به دهن مردم کوچه و بازار می گشت. غلامحسین مشتری همیشگی سکوی بزرگ جلوی مدرسه مروی است؛ اختلاط روزهای سالخوردگی تنفس در هوای خیابان ناصرخسروی جلوی دکان های الکتریکی جشنواره پریزها و کلیدهای برق پرشیای نقره ای رنگ جایزه یکی از بانک ها معلق میان زمین و آسمان وسط سکوی ،بزرگ جادوی قرن پروپاگاندا. از غلامحسین می خواهم تا همه تلاشش را به کار گیرد و برایمان خاطره مرد و روزنامه اش را زنده کند. شاهد زندگی و مرگ نسیم شمال در همین کوچه، همین مدرسه و همین سکو خاطره مردی که سال ها در یکی از حجرههای همین مدرسه زندگی کرد:ن من آلزایمر دارم خودم را هم به زور به یاد می آورم تا این نسیمی که تو می گویی.»

سالخوردگان بیدندان می خندند. اما آن هایی که آلزایمر هم ندارند چنین کسی و روزنامه ای را به یاد نمی آورند. توقع بی جایی است از مردمی که نمی توانند اسم سه روزنامه حال حاضر را ردیف کنند بخواهیم نسیم شمال را در بیش از نیم قرن پیش به یاد بیاورند یحیی ،ریحان معاشر اشرف الدین می گوید وقتی بنده از مشهد به تهران آمدم در نخستین هفته ورود خود برای دیدن آقای اشریف الدین راه افتادم و پرسان خود را به محل سکونت او که مدرسه مروی ،بود رساندم. روی سکوی مدرسه شخص تنومندی که یک پیراهن سفید بر تن داشت و سرش برهنه و تراشیده ،بود ،نشسته یک خیار در دست داشت و در دست دیگرش یک قالب نمک ترکی بود که نمک را به خیار می مالید و تناول می کرد.

 از او پرسیدم آیا شما می دانید حجره سیداشرف کدام است؟ جواب داد: من خودم سید اشرف هستم. چه فرمایشی داشتید؟ گفتم من از خراسان آمده ام و از قارئین روزنامه نسیم شمال ،هستم اشتیاق داشتم شما را

زیارت کنم. مردم خراسان خیلی به خواندن روزنامه شما اشتیاق دارند ولی شما روزنامه برای کسی نمی فرستید و خیلی به زحمت باید هر هفته یک نسخه نسیم شمال را به دست آورد با قیافه خندان که حالت همیشگی اش بود ما تا به حال برای احدی چه در تهران گفت: و چه در شهرها روزنامه نفرستاده و نمی فرستیم یک مرتبه در وسط صحبت بلند شدند و گفتند حالا باید بروم به حجره برای تهیه غذای شب. انشاء الله وقت دیگر شما را خواهم دید. ..»

مسئولان حوزه و مدرسه مروی اجازه داخل شدن نمی دهند برای آن ها بازدید از حجره مردی که حدود یک قرن پیش در این جا زندگی می کرد بی معنی به نظر می رسد .«حالا فکر کنید دیدید و نوشتید که چی بشه؟»

در به در به دنبال خانه نسیم شمال هستم؛ از پشت مسجد سپهسالار که حالا در اختیار مجلس قرار گرفته و حصاربندی شده تا جلوی مدرسه مروی، جایی که همسایه ها وسالخوردگانش حتا اسم همسایهروزنامه نگارشان را تاحالا نشنیده اند.

روزی در خیابان ناصریهآقای محمد ملک زاده،مدیر سابق وزارت فرهنگ،را که حالیه خانه نشین شده اند و مرد وارسته و بی آزاری هستند،ملاقات کردم گفتندامروز تعطیل است. بیایید برویم منزل ملک الشعرا. در آن جا ناهار راصرف کرده،بعدازظهر با هم به گردش اطراف شهر خواهیم رفت. بنده قبول کردم و با ایشان راه افتادیم. پشت دیوار مدرسه دارالفنون ملاحظه کردیم آقا سیداشرف با سر برهنه و تراشیده خود روی سکو نشسته اندو مشغول تماشای مردم رهگذر هستند.رفتیم نزد ایشان سلام کردیم. بنده آقای ملک زاده را معرفی کردم. فرمودند اخلاص دارم و خیلی زود خداحافظی کردند. به ایشان گفتم عازم منزل ملک الشعرا هستیم. جواب دادند خدا به همراه شما. وقتی وارد منزل مرحوم ملک الشعرا شدیم،در حال انتظار بودند و گفتند خوب روزی آمدید زیرا یک مهمان خوبی امروز به این جا خواهد آمد شماها از دیدن او خیلی خوشحال می شوید.پرسیدیم آن مهمان کیست؟جواب دادند آقای سیداشرف، مدیر نسیم شمال است. ما به ایشان گفتیم آقای سیدالساعه در خیابان ناصریه پشت دیوار مدرسه روی سکو نشسته بود. به او گفتم عازم آمدن به این جا هستیم ولی حرفی نزد و ملک الشعرا خیلی ناراحت شدو گفت:« هفته قبل من ایشان را در خیابان به طور تصادفی دیدم و دعوت کردم که روز جمعه هفته قبل برای صرف ناهار به منزل من بیاید. من را تا بعداز ظهر منتظر گذاشت و نیامدو من این هفته مخصوصا به مدرسه به سراغ او رفتم و گله کردم. او را برای امروز دعوت کردم و خیلی تعجب است که با یادآوری شماها باز امروز هم خلف قول نماید.» خلاصه تا یکی، دو ساعت بعدازظهر همگی منتظر ایشان ماندیم و نیامدند و ملک الشعرا فوق العاده کسل و عصبی شده بودند. بلاخره قرار شد روز جمعه همان هفته ساعت نه صبح حضرات به مدرسه مروی آمده و سیداشرف را در حجره خودش ملاقات کنند. نتیجه را بنده به آقای کمالی و دهخدا اطلاع دادم و روز جمعه قبل از ساعت نه بنده رفتم به منزل آقای ذره، شاعر آزادیخواه، که در مجاورت مدرسه مروی منزل داشت ، به اتفاق ایشان به مدرسه امدیم که در حجره آقای سیداشرف منتظر ورود آقایان دهخدا و کمالی باشیم. اتفاقا هوا سرد بود و برف می بارید. در حجره آقای سید اشرف بسته بود، ولی ما در ایوان جلوی حجره در آن هوای سرد ایستادیم و تصور کردیم آقای سیداشرف جایی کار داشته اند و به زودی مراجعت می کنند ولی خادم مدرسه که کوزه آبی در دست داشت و از آب انبار مدرسه به طرف اتاق خود می رفت نزد ما آمده و گفت: «اگر منتظر آقای سیداشرف هستید، ایشان صبح خیلی زود تاریک بود که از حجره به خارج رفته و به من گفتند: هر کس امروز به دیدن من ،آمد بگویید منزل نیستند. بلافاصله آقای دهخدا رسیدند و در حال تعجب و حیرت از این خلف وعده قدری در زیر برف و سرما ماندند و بعد پراکنده شدیم.

این ها تنها ردپا و خاطرات به جا مانده از جناب روزنامه نگار است. حالا سی دی فروش های کوچه و بازاری روی همان سکویی که سیداشرف می نشست بساط پهن کرده اند بی خیال آن که روزی کودکان روزنامه فروش از گلوی او در همین کوچه می خوانند :

ای مردمان ایران باز آمدم به میدان / در شهر خوب تهران باز آمدم به میدان

همسایه میرزاده عشقی

روزنامه نگار جماعت تا زنده است جاہ طلب است. جاه طلبی که نامش را بر

سر زبان ها می اندازد آن ها که ریگی بهکفش ندارند از شنیدن نامش منبسط و آن ها که از خوردن حق الناس وارفته اند منقبض می شوند و ترس دلشان را به شوربختی می اندازد نسیم شمال نامی است که در هر جمعی برده شود، گمان ها به جای پشت مسجد سپهسالار یا سرچشمه و راسته مدرسه مروی به لب ساحل چه خوبه قشنگه…» می رود. این ویژگی اگر نگوییم مختص ما ایرانی ها فراموشی در قاموس نانوشته ماست و از ماست که برماست.

حتا پیرمردهای راسته بازار مروی هم تا صباحی دیگر صد پیششان است با شنیدن نام سیداشرف ملقب به نسیم شمال همسایه ،شان گوش تیز می کنند که «ها… کی کی بوده… نه… نه… نمیشناسم.»

روزی هم به ابن بابویه رفتم نه برای فاتحه خوانی برای یافتن خانه ابدی سید روزنامه،نگار جز میرزاده عشقی که بر اثر بلندبالا بودن سنگ قبر خوش تراش سفیدش نه آن ها که به زیارت آمده بودند نه حتا ساکنان نفس کش گورستان قدیمی هم مرد را نمی شناختند.

مردی که روزگاری نه به اندازه یک قرن فقط ۷۳ سال پیش در عصر ملک الشعرای بهار می زیست مردی که نوشته هایش و روشنگری هایش عرصه را بر رضاخان قلچماق تنگ کرده ،بود آن قدر تنگ که سید عاقل حقیقت نویس را به دارالمجانین سپردند تا شاه بگوید

«آخیش و با آرامش سر بر بالش بگذارد. سری که تا سنگ لحد سقف بر خانه نسیم شمال نگذاشتند، بالش برایش لحد بود، لحد.

یک ساعت که نه اگر همه روز را هم سنگ های خوابیدگان ابن بابویه را سیر می کردیم امکان نداشت بدون راهنمایی گورکن قدیمی ،گورستان از زیر خاک ها و برگ ها قبر غریب نسیم را بیابیم همه عمرش برجسته بود اما قبرش مسطح بود و به غایت ساده و کوچک مثل همه قبرهای همه آدم های معمولی و بی نام و نشان روزگار.

سید هم می دانست که وقتی بمیرد با خودش چیزی به گور نخواهد برد و با همه یکسان است اما نمی دانست این بالا هم حکم همان توی قبر را دارد: «خب این بابا هم یک مرده مثل همه ما از کجا بشناسمش که کیه؟»

دلگیر نمی شوم از خادمان ابن بابویه مگر جز این است که نسیم شمال برای ما جماعت روزنامه نگار پشت ندیده هم یادآور هوای پاک شمال است؟

سیداشرف در چاپخانه لاله زار

محل اداره نسیم شمال را تا شماره ۲۷ یعنی پنج شنبه ۱۸ ذی الحجه در خیابان

شوروی نوشته اند و از شماره ۲۸ جلوخان مسجد شاه مدرسه صدر آورده اند. بعدها دفتر نسیم شمال به میدان اشرف، پشت مسجد رفته و مدتی هم در اتحادیه موزعین جراید بوده است. چاپخانه نشریه تا شماره ۲۴ مطبعه کلیمیان به مدیریت نورالله باروخیان و از شماره ۲۵ مطبعه برادران باقرزاده و گه گاهی مطبعه سیروس بوده است. هر هفته نسیم شمال او در مطبع هاش که یکی از کوچک ترین چاپخانه های تهران بود در خیابان جبار آن روز و دنباله خیابان بوذرجمهری پانزده خرداد امروز نزدیک سبزه ،میدان در چهار صفحه کوچک به قطع کاغذهای یک ورقی امروز چاپ و به دست مردم داده می شد. هنگامی که روزنامه فروشان دوره گرد فریاد سر می دادند و روزنامه او را اعلان می کردند مردم هجوم می آوردند؛ زن و مرد و پیر و جوان و کودک با سواد و بی سواد این روزنامه را دست به دست می گرداندند. در قهوه خانه ها در سر گذرگاه ها در جاهایی که مردم گرد هم می آمدند باسوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند.

این روزنامه نه چشمگیر بود و نه خوش چاپ متعلق به مدیر و وکیل و سناتور سابق هم نبود، پس چرا مردم آن قدر آن را می پسندیدند؟ مردم سردبیرش را به اسم روزنامه آقای نسیم شمال می شناختند و همه او را نسیم شمال صدا می زدند در باره توزیع نسیم شمال ابوالقاسم حالت می گوید :

درآمد نسیم شمال فقط از راه تک فروشی بود اشرف الدین اشتراک نمی پذیرفت. زیرا اصولاً تشکیلاتی برای این کار نداشت. او نه ادارهای ترتیب داده بود و نه میزی و نه دفتر و دستک هر جا تکه کاغذی می دید آن را برمی داشت و چین و چروک هایش را با دست صاف می کرد و مورد استفاده قرار می داد.

اشرف الدین پشت میزی که در گوشه همین چاپخانه کوچک بود می نشست و نمونه آن ها را غلطگیری می کرد و دستور صفحه بندی می داد.

برخی از این روزنامه فروش ها خبرگی خاصی پیدا کرده بودند با کوره سوادی که داشتند شعر صفحه اول را از بر می کردند. سپس در خیابان ها راه می افتادند و آن دو بیت را با صدایی گیرا و مخصوص می خواندند و نسخه های نسیم شمال را می فروختند بسیاری از مشتریان نسیم شمال سواد ،نداشتند ترازودار دکان نانوایی یک شماره می آورد و تا می کرد و مانند اسکناسی از آن محافظت می کرد و هنگام ناهار روزنامه را می داد دست کسی

که اندک سوادی داشت و برای همه بلند بلند می خواند قصاب همین که مشتری باسوادی برایش می آمد یک چهارپایه جلو می کشید و یک قاب دستمال هم رویش می کشید و برایش چای و قلیان می آورد و بعد نسیم شمال را از پیشخان بیرون می کشید و جلوی او می گذاشت.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به نسیم شمال
صفحه ۸۳۱ الی ۸۵۰