بار دیگر خانه ای که دوست می داشتم

بانوی آرام یک عاشقانه آرام در می گشاید. بوی بهارنارنج دست های هلیا بیرون می زند در حیاطی که شمعدانی ها پر پر می زنند در رفت و برگشت نسیمی که بر اثر ریزگردهای تازه مد شده طوفان می شوند گلدان ها خانه را در آغوش گرفته اند. می شود در خانه آرام نادر ابراهیمی هلیا را خواباند.

به دست بانوی آرام خانه نادر ابراهیمی در خیابان هفدهم بزرگراه کردستان فتح شده است. زیر سفال ها و کوزه هایی که اشاراتی دارند به مردی که زیاد می دانست تابلوها در تسخیر نگاه مرد عاشق است . در خانه ای که بویی از زنگار نمی دهد بانو در می گشاید اما از مرگ نمی گوید. با نادر از مرگ نمی گوید واژه مرگ را با کیمیای عشق و باور تبدیل می کند به هجرت به سفر. ترکیب خانه نادر ابراهیمی دست نخورده است.

اینجا برای شما می ماند. برای همیشه دست به ترکیبش نمی زنم اجازه هم نمی دهم به شرفم وصیت می کنم بعد از مرگم هم دست به ترکیبش نزنند و هیچ کس از شما توی آن کلبه نرود. جای آفتابگردان خار که نمی خواهم بکارم کنار به کنار مجسمه نادر که اعتباربخش هیچ خیابانی در تهران نیست، فرزانه منصوری منظم حرف می زند منظم مثل خانه ای که برای نادر سفر کرده اش مهیا کرده است: «نادر تا قبل از ازدواج در محله سرچشمه زندگی می کرد. خیابان سیروس نوجوانی اش هم در خیابان چهارده متری حسینی محله نظام آباد گذشت. اما بعد از ازدواج زندگی در محله امیرآباد را شروع کردیم همیشه در همین محله گاهی چند کوچه بالاتر گاهی چند کوچه پایین تر تا بالاخره محبت بیش از اندازه صاحب خانه ها وادارمان کرد داروندارمان را بفروشیم و این خانه را بخریم نادر زندگی در نزدیکی دانشگاه را دوست داشت. حضور کنار دانشجویان و نوع زندگی آن ها را.» نرده های خانه هلیا را از کوچه جدا می کرد و تو را از دیوارهای خانه ات از مردم کوچه نه خانه انگار بوی عسل می دهد؛ عسل آمیخته با مومی که رایحه دل انگیزش هوا را طربناک می کند. در خانه ای که نفس های خالق بار دیگر شهری که دوست می داشتم در آن پرسه می زند.

بوی چمخاله می آید. شاید بشود پرده ها را پرده های نرم ساده کرم رنگ را کنار زد و از کنار آن پنجرهای بخارآلود را دید که هیچ کس با نگاه بخارش را پاک نمی کند این خانه را سال ۶۸، به قیمت ۴۵ میلیون تومان خریدیم. الآن خیابان هفدهم بزرگراه کردستان یک خیابان فرعی است. آن زمان اینجا پر از پستی و بلندی زمین های رها شده بود. حتا به ما هشدار می دادند که شب ها اینجا رفت و آمد نکنید. یک محله حلبی آبادمانند

هم کنار بزرگراه بود که بعدا آن را تخریب کردند.»

بانو فکر همه چیز را کرده فکر زنده نگه داشتن نگاه و نام مردی که هرگز احساس نیستی او را تجربه نکرده است «سال هاست که به موزه شدن این خانه فکر می کنم حتا از زمانی که نادر هنوز هجرت نکرده بود اگر قفسه های این خانه را باز کنید سرشار از آثار چاپ شده یا نشده نادر است؛ در حوزه بزرگسالان و کودکان بخش هایی از پژوهش هایش در ۶۰۵مورد ادبیات کودکان است که برخی ناتمام مانده اند. سال هاست که نظرم بر این قرار گرفته که این خانه از حالت مسکونی بیرون بیاید اوایل به میراث فرهنگی فکر می کردم تا برای خانه نادر ابراهیمی در جایگاه یکی از بزرگترین نویسندگان کشور کاری انجام دهند. با پیشنهاد علاقه مندان و دوستان نادر ابراهیمی به این نتیجه رسیدیم که خانه را به یک مرکز فرهنگی تبدیل کنیم تا به درد مردم محله هم بیشتر بخورد به این صورت که یک طبقه را به کتابخانه نادر اختصاص دهیم و یک طبقه موزه شخصی و طبقات دیگر هم گالری برگزاری نمایشگاه های مختلف باشد.

در حقیقت ما مالک یکی از این چهار طبقه هستیم و برای این کار خرید سه طبقه دیگر هم باید در دستور و برنامه قرار می گرفت با آقای مسجدجامعی صحبت و درخواست به صورت مکتوب به ایشان ارائه شد. بعد به شهرداری منطقه شش مراجعه کردیم آنها استقبال کردند و کارشناس هم آمد اما بعدا به این نتیجه رسیدیم که اگر امکان ایجاد مرکزی فراهم شود که حالت مستقل تری داشته باشد بهتر است. دوستان و علاقه مندان نادر ابراهیمی بعد از ناامید شدن از حمایت نهادهای مختلف پیشنهاد دادند که با کمک گرفتن از علاقه مندان خانه او را خریداری و به یک مرکز فرهنگی تبدیل کنند و من با آن ها موافقت کردم.

فرزانه منصوری حالا در پی تأسیس بنیاد ابراهیمی است و از طریق پست های الکترونیک علاقه مندان را برای حمایت از این اقدامش به یاری فراخوانده است. می گوید« جواب هایی که برایمان آمده امیدوارکننده است.»

خیابانی که نادر ابراهیمی در آن حدود چهل سال پیاده روی کرده است روی تابلویش نوشته شده هفدهم. همسر نادر ابراهیمی برعکس بسیاری از بازماندگان مشاهیر ایرانی حواسش به این موضوع هست و آن را پیگیری کرده است بعد از پیگیری وضعیت خانه به نظرم آمد میتوان خیابان هفدهم را به نام نادر ابراهیمی ثبت کرد، با توجه به این که نادر چهل سال تمام در این خیابان زندگی کرده و اهالی با خودش و کارهایش آشنایی نزدیک داشته اند الآن حدود یک سال است که از این پیشنهاد گذشته و پنج ماه پیش مسئولان فرهنگی شهرداری به ما اعلام کردند که مراحل مخلتف گذرانده شده و حالا درخواست باید در کمیته نامگذاری شورای شهر مطرح و بررسی شود. فکر می کردم که تا روز تولد نادر نام این خیابان عوض شود که البته ظاهرا هنوز مسئولان به نتیجه نهایی نرسیده اند. امیدوارم این اتفاق برای سالگرد سفر نادر ابراهیمی بیفتد.

بانوی آرام در خانه ،آرام دست می گذارد روی کتاب یک عاشقانه آرام این جا خانه ای است که در آن یک عاشقانه آرام نوشته شده چهل نامه کوتاه مردی در تبعید ابدی سه دیدار و جاده های آبی سرخ آفریده شده است.

جلوی در بسته بزرگی از یک عاشقانه آرام آرمیده که به چاپ چهاردهم رسیده است. حالا می شود از توی حیاط پنجره هایی را دید که منتظر نگاه کسانی هستند که بخارشان را پاک کند.

می خواستم فقط من راننده آژانس او باشم

روی دیوار آژانس کرایه اتومبیل صدف عکس نادر ابراهیمی می خندد. کتاب های کوچک و بزرگی ردیف شده اند که در آن ها می توانی کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم یک عاشقانه آرام و صد سال تنهایی را بشماری پشت سر تابلوی بزرگی از شهر نایین قرار گرفته است و روی دیوار روبرو مدل های مختلف و کوچک ماشین به نمایش گذاشته شده اند.

جعفر روشن همان راننده آژانسی است که نزدیکان نادر ابراهیمی در مورد ارتباط صمیمانه اش با او زیاد صحبت می کنند.

جعفر روشن با شنیدن نام نادر ابراهیمی لبخند جانداری می زند انگار که او را یاد یک خاطره خوش انداخته باشی :«آن وقت ها من هفده هجده سال داشتم. تازه گواهینامه ام را گرفته و به بچه ها سپرده بودم که هر وقت آقای ابراهیمی سرویس خواست من را صدا کنند. بعضی وقت ها به آن ها التماس می کردم تا نوبتشان را بگیرم.»

* این همه علاقه شما به نادر ابراهیمی از کجا می آمد؟

نادر ابراهیمی وقتی ماشین می خواست که قرار بود دخترش را جایی ببرد؛ دست دختر پنج شش ساله اش را می گرفت و سوار می شد اینقدر قشنگ و بچگانه با دخترش حرف می زد که عاشق دیدن این لحظه ها .بودم همراه بادخترکش ناز و کرشمه می آمد، انگار خودش هم بچه بود. رانندگی می کردم و حرف زدن با دخترش را گوش می دادم .

* واقعا این تنها دلیل اصرار شما بود؟

هر جایی که می رفت، مثلاً اگر رستوران میرفت من را هم با خودش می برد. از همان بستنی ای که برای بچه اش می خرید به من می داد از همان غذایی که می خرید برای من هم سفارش می داد. موضوع غذا ،نبود عاشق این سبک رفتار و منشش بودم مدام می آمدم و به بچه ها می گفتم که ابراهیمی ماشین نمی خواست؟

* با آثار و کتاب هایش آشنایی داشتید؟

آن وقت ها می دانستم که کتاب می نویسند اما خیلی توجهی به این موضوع نداشتم .شخصیت خود این آدم بدون در نظر گرفتن جایگاهش برایم جذاب بود بعدها کتاب هایش را یکی یکی خواندم و تحت تأثیر او رفتم دانشگاه جامعه شناسی خواندم.

* نظرش در مورد رشته ای که می خواندی چه بود؟

بعضی وقت ها آسیب هایی را که جامعه ما با آن درگیر است مثل بچه های خیابانی و زنان ولگرد را می دیدم و با آن نگاهی که به دست آورده بودم تحلیل می کردم. اذیت می شدم می گفتم :«آقا کاش اصلاً دانشگاه نمی رفتم می گفت: جعفر خیلی بده که آدم گوساله به دنیا بیاد و گاو از دنیا بره .»

* نظرش در مورد شهر تهران چه بود؟

می گفت که بعضی ها می روند اروپا و آمریکا در طبقه پانزدهم یک برج می نشینند و هی از درد فراق از وطن حرف می زنند و می خواهند نویسنده باشند. شما تا در تهران بین خود مردم و ایرانی جماعت زندگی نکنی نمی توانی درد آن ها را بفهمی.

*در نحوه اداره کردن این آژانس چه تأثیری روی شما گذاشت؟

الآن فکر می کنم تنها آژانسی هستم که نقشه گردشگری محله را روی کارتمان چاپ می کنیم و آن را به مشتری ها نشان می دهیم تا با مراکز گردشگری بیشتر آشنا شوند سعی کردم تعدادی کتاب بیاورم توی آژانس که لااقل راننده هایی که بیکار هستند سرشان را با کتاب گرم کنند .این تابلوی پشت سرم که از روستایی در شهر نایین اصفهان است این جا نصب کرده ام؛ یادگاری از نوع نگاه به زندگی که نادر ابراهیمی به من منتقل کرد.

* مرگ نادر ابراهیمی باید شما را خیلی ناراحت کرده باشد؟

خیلی قبل تر از این ناراحت شدم؛ وقتی که دیگر نتوانست بنویسد. ناراحتی اش برایم خیلی بیشتر بود. این که می خواست و نمی توانست. درکش می کردم نادر ابراهیمی آدم خیلی خاصی بود فکر نکنم در تمام زندگی ام فرصت داشته باشم دوباره با چنین کسی همصحبت شوم.

برای بچه هایم کتاب می آورد

آقای عباسی در محله ای که نادر ابراهیمی در آن زندگی می کند سوپر دارد. با شنیدن نام نادر ابراهیمی نگاهش رنگ می گیرد ساکت می شود و دستش را می برد زیر میز و عکس کوچک نادر ابراهیمی را در قاب دایره ای شکل می آورد جلو و می گوید این مرد رابطه خوبی با دیگران داشت. با همه کاسب های محله خوش و بش می کرد و سلام و علیک داشت. او نویسنده ،بود با ما فرق داشت می توانست جور دیگری رفتار کند اما او مردم دار بود وقتی کتاب هایش که مخصوص کودکان بود، چاپ می شد یکی هم می آورد در مغازه می گفت بده به بچه ها بخوانند. فراموش نمی کرد برای بچه ها شکلات بخرد ما را تشویق می کرد تا بیشتر کتاب بخوانیم .»

* شما کتاب هایش را خوانده اید؟

بله، بار دیگر شهری که دوست داشتم آتش بدون دود و یک عاشقانه آرام همه را خوانده ام.

* خاطره خاصی از او به یاد دارید؟

با مریض شدنش این محله پر رفت و آمد شد هنرمندان و مردم برای دیدنش می آمدند هیئت های سینه زنی می آمدند جلوی در و با عزاداری برای شفای ایشان دعا می کردند محله حال و هوای خودش را داشت.

* انگار هنوز هم عکس نادر ابراهیمی را نگه داشته اید؟

مگر آدم چندبار این شانس را پیدا می کند که با آدمی مثل ابراهیمی همسایه و هم محله باشد. این مختصر ترین رسم همسایگی است.

همراه با بچه ها گریه می کرد

مهدکودک فروغ همان مهدکودکی است که نادر ابراهیمی کارهای پژوهشیاش را در مورد ادبیات کودکان در آن انجام داده است روی دیوارهای مهدکودک هنوز هم می توان رد نگاه خاص نادر ابراهیمی را گرفت و رفت؛ رد نگاهش در تصویرگری و تصویرسازی برای کودکان گیتی اسماعیلی مدیر این مهدکودک پیش دستی می کند:« حتما حضور شما به و مصلحت طلب نبود. حرف خودش را می زد و از کوتاهی ها چشم پوشی نمی کرد. گاهی ایشان قصه می گفتند و بچه ها تصویرگری می کردند و بعضی وقت ها از نقاشی بچه ها در کتاب ها استفاده می کرد. خاطر نادر ابراهیمی است. آشنایی ما و نادر ابراهیمی در سال ۶۸ آغاز شد. همان وقتی که آمد دخترش را ثبت نام کند من این را همیشه سعادتی می دانم که نصیب ما شد. وقتی فعالیت های مهدکودک را دید اینجا را پایگاهپژوهش های مختلفشان در این باره کرد. »

* مثلاً چه نوع کارهایی اینجا انجام می دادند؟

برای کتاب هایی که در مورد کودکان و نوجوانان کار می کردند، برای گروه همگام با کودک و نوجوان تمام تصویرسازی ها و محتوا را از بچه ها نظرسنجی می کردند مثل قصه آن که سؤال کرد آن که خیال بافت و دو شخصیت پویا و ایستا داشت و از بچه ها می خواست در مورد تصاویر نظر ،بدهند در مورد قصه ها حرف بزنند حتا در مورد رنگ آمیزی لباس ها و شخصیت ها هم نظر بچه ها را جویا می شدند یکی از غصه های زندگی ام این است که چرا در آن روزها ما امکان ضبط تصاویر را نداشتیم تا الآن از تجربیات ایشان استفاده شود. همین الآن هم می شود تفاوت کتاب های ایشان را با کتاب های موجود در بازار که اکثرا بی محتوا و حتا گاهی آسیب رسان هستند، متوجه شد.

*روی چه موضوعی تأکید می کردند برای تهیه کتاب ها؟

آقای ابراهیمی اصرار داشتند که تصاویر در موضوع و شکل ها ترسناک نباشند، می گفت دنیای امروز به حد کافی بچه ها را مضطرب می کند. ما نباید به این اضطراب دامن بزنیم.

* رفتارشان با بچه ها چگونه بود؟

آقای ابراهیمی با قد بلند و هیکل رشید و چهارشانه ای که داشتند گاهی جلوی بچه ها مدت ها خم می شدند و به حرف آنان گوش می کردند گاهی می دیدم به خاطر اضطراب در صدای بچه ای اشک می ریزد در مقابل بچه خود را ضعیف نشان می داد آقای ابراهیمی منفعت طلب و مصلحت طلب نبود. حرف خودش را می زد و از کوتاهی ها چشم پوشی نمی کرد. گاهی ایشان قصه می گفتند و بچه ها تصویرگری می کردند و بعضی وقت ها از نقاشی بچه ها در کتاب ها استفاده می کرد.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به نادر ابراهیمی
صفحه ۶۰۱ الی ۶۲۴