منزل صدای مخملین

قرچ قرچ. پیرمرد سیه چرده با دست های نیمه سوخته گاری لبریز از نوبرانه های تابستانی اش را هل می دهد و برای این که مطمئنم کند که نشانی خانه استاد محمد نوری را درست می دهد بی خیال عرق ریزان تیرماهی می شود و دست به بنا گوش می برد و آواز« نازنین مریم» سر می دهد. پیرمرد درست می گوید خانه استاد در کوچه هجرتی خیابان نظام الملک است. پیرمرد دست بردار نیست می خواهد ثابت کند که مدام استاد محمد نوری را می دیده و از گاریچه پر از زردآلویش نوبرانه می خریده می گوید: «مطمئن باش این همان خانه ای است که دنبالش می گردی .»

اما این جا در خیابانی که قبلاً نامش سرباز بود، در صدای بی رمق جوی وسط کوچه و در طنین گوش خراش جوشکاری ساختمان سر نبش هیچ نشانی از ردپای صاحب صدای مخملین نیست.

دود، اشعه یو وی صدای عابرانی که در خیابان خواجه نظام الملک دنبال خرید نوبرانه تابستان پای هر دکانی قدم سست می کنند کوچه های باریک و کوتاه خانه هایی که چند در میان از حقیقت مدرنیزه شدن دور مانده ته نشین کوچه شده اند و آجرهای قرمز قدیمی شان هنوز هم به اهالی کوچه فخر می فروشد خانه محمد نوری یکی از همین خانه هاست خانه ای که پنجره مهربانی دارد و آن قدر پایین است که کودکان هفت ساله هم دستشان به پنجره خانه استاد محمد نوری می رسد. پنجره ای خاکستری رنگ و زوال یافته که لابد بارها نگاه استاد را از میان کوچه باریک دزدیده .است خانه ای که حصیرها جلوی آن ها را سد کرده اند.

محمد صادقین شاگرد استاد فضای خانه را این طور تشریح می کند یک خانه کوچک در خیابان سرباز یک پیانوی قدیمی و یک کتابخانه کوچک که پر از کتاب های بزرگ بود و همین و دیگر هیچ این خانه استاد آواز ایران است. استادی که او را غرور ایران زمین نامیده اند. استادی که اگرچه دیر با غریبه ها مأنوس می شد ولی رفاقت ها و آشنایی هایش عمق داشت.»

این سومین بار است که همسر استاد محمد نوری تقاضایمان را برای بیشتر دانستن در مورد این خانه رد می کند. نه با جملات قاطع که به پشتوانه آن بتوان چانه زد و چرا گفت؛ نرم و محترمانه همسر استاد محمد نوری انگار با خودش قرار گذاشته است که به هیچ صورتی

هیچ توضیح اضافه ای به خبرنگارها در مورد زندگی و خانه استاد ندهد. کاری که استاد خودش هم چندان مایل به آن نبود چنان که دوست استاد تعریف می کند:

«محمد نوری تن به مصاحبه با خبرنگاران نمی داد یکی از دوستان خبرنگار اصرار فراوانی داشت که به واسطه من از او مصاحبه بگیرد اما این اتفاق هیچ وقت نیفتاد یک روز این دوست که دید من دارم به دیدن استاد می روم به اصرار همراه من آمد و گفت شاید به این واسطه استاد راضی به مصاحبه شود. «استاد» تا او را دید گفت اگر با خلیل هم نمی آمدی تو را راه می دادم، مثل حالا که با خلیل آمدهای و از مصاحبه خبری نیست و برای همیشه دوست خبرنگارم ناکام ماند.»

همسر در می گشاید اما تنگ استاد ترش ایستاده در میانه در گوش می کند و لزومی نمی بیند که برایمان از تاریخچه خانه ای بگوید که استاد در آن مشق آواز می کرد. پنجره های میانی خانه با حفاظی طلق مانند پوشیده شده است. خانه ساخته اواخر دوران پهلوی به سبک خانه های پنجاه سال پیش است. از خانه هایی که آن قدر قدیمی هست که بشود در آن برای استاد بزرگ موزه ای راه انداخت و جای پایش را در آن خیابان خاطره کرد.

برای همسر ،استاد همین جلوی در از امکان موزه شدن خانه اش می گویم و این که شاید به این طریق مسئولان را متوجه کرد که تا خانه خراب نشده کاری برایش بکنند اما توضیح دادن نظر او را عوض نمی کند در بسته می شود و سؤال های زیاد بی،پاسخ معلق میان زمین

و آسمان می ماند.

در خیابان نظام الملک دنبال ردپا و نشانه هایی از استاد می گردم؛ چیزی

خاطره ای که مایه دلخوشی باشد برای خواننده صدا مخملی در این محله استاد محمد نوری آرامش لازم را که نیاز اصلی یک خواننده است چطور در این محله و کوچه شلوغ و پرسروصدا پیدا می کرد؟ چه چیزی مایه دلبستگی اش به این کوچه می شد؟ این راز را شاید در گفته های شاگرد او محمدرضا صادقین بتوان پیدا کرد: «در نشست ها و کلاس هایی که داشتیم استاد هم به ما آموزش موسیقی می داد و در وقت اضافه که می شد درس اخلاق

«حتما قسمتی از کلاس های ما به اخلاقمی رسید و استاد از پاک بودن در مسیر هنری می گفت و دوری از آلودگی های مادی و معنوی و دنیوی و نپرداختن به خانه خوب و ماشین خوب و…

«استاد ساده بود و ساده زیست و من که شاگرد ایشان بودم می دیدم که چقدر برای ساده زیستنمان تلاش می کرد.». فتاحی سوپری سرکوچه هجرتی از مردی می گوید که بیشتر اوقات شیر می خرید و کنسرو ماهی اهالی و مغازه داران همه با شوق بسیار از همسایه و هنرمند از دست رفته می گویند.

ظاهرا هر روز استاد جلوی کیوسک روزنامه فروشی سر کوچه می ایستاد و روزنامه ها را یکی یکی نگاه می کرد و چندتایی را می خرید. حالا از کیوسک روزنامه فروشی هم خبری نیست و به جای آن باشگاه اینترنت برپا شده است. این جا همه به همسایگی با استاد افتخار می کنند و دکاندارها دهن پر می کنند که معلوم است استاد را می شناسیم از ما جنس می خرید و آلبومش را به ما می داد معلوم نیست لاف می زنند یا واقعیت را می گویند اما یک در میان ادعا می کنند که کاست هایش را برای ما می آورد.»

تنها شاید جادوی لحظه ها و اکسیر زمان جاری در این کوچه کوتاه و رو به زوال به شانس محله برای حضور محمد نوری در آن کمک می کرده والا در این کوچه که حالا پل شهید صیاد شیرازی هم از انتهای آن گذر کرده است چیز چندانی برای دلبستگی وجود ندارد.

هیچ کس نمی تواند برایمان توضیح بدهد که ساخت این پل چقدر آرامش استاد را به هم می زد جز همسرش که او هم حاضر به صحبت کردن نمی شود. سر کوچه بالاتر سمفونی آشغال های تهران تکرار شده است. آشغال ها کنار دیوار تلنبار شده ،است بیخیال یادداشت نه چندان محترمانه ای که از خجالت پدر و مادر آشغال ریزها درآمده این منظره بیشک هر روز صبح از نگاه استاد دور نمی ماند.

راستش این اولین بار است که نشسته ام پای دیوار خانه فرد مشهوری از مشاهیر تهران و به قد و بالای خانه نحیف و رنگ پریده نگاه می کنم و بانگاهم سانت می زنم که چطور آن حجم صدا در این خانه می گنجید. درون این خانه حتما باید رازی مگو حضور داشته باشد. شاید!

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به محمد نوری
صفحه ۸۰۵ الی ۸۱۵