زن سرد و بی تأثیر نگاه در نگاهم می دوزد و پرسشگرانه در بزرگ خانه قدیمی مصدق در احمدآباد را می گشاید «نمی بینید سر ظهره؟ حتا آوردن اسم رمز دکتر محمود نوه سال خورده مصدق، گره از ابروان تاخورده او وا نمی کند هیچ تعارفی به رسم دیرینه ایرانی ها در کار نیست دستم را حواله در بزرگ آهنی پسته ای رنگ می کنم و در گشوده می شود. زنکارزار را بدجوری باخته است آمدید تو درو پشت سر پیش کنید و ما وارد تاریخ می شویم تاریخی که درخت های نارونش حال و روز خوشی ندارند و درختچه های اقاقیا زیر سایه آن ها قد کشیده اند. پاییز زودرس خروارها برگ خشک و زرد را کنار باغچه های بزرگ حیاط هشت هزار متری آوار کرده است. عمارت اما با شیروانی های بزرگ و مسیرنگ همچنان پابرجاست.
عمارتی با معماری سبک اواخر قاجار با پنجره های رو به آفتاب از تیرچه هایی که قبلاً خبرنگارها از حضور آن ها زیر ستون های ترک خورده عمارت خبر داده بودند خبری نیست؛ کاملاً معلوم است که به نوازشگری روی دیوار و سقف و ستون این خانه دست مرمت کشیده اند و دکتر محمود نوه ،مصدق، رسم نگهداری از میراث پدربزرگ را بجا آورده است. پنجره ها و نرده ها سبز پسته ای شده اند و دیوارهای دورتادور حیاط، البته بنا به شهادت ذهن غیر تخصصی من، ناشیانه کاهگلی اما کنگره ها هنوز روبراهند. قفل های بزرگ به دست زن سرایدار با تأخیر بسیار باز می شوند. اتاق نشیمن یا همان مقبره مصدق در انوار خورشید که از پنجره ها تاب می خورند در سکوت محض عمارت نشسته است. فرش های ماشینی کنار گلیم های پررنگ و لعاب قدیمی این اتاق کوچک پهن شده اند. اتاقی که بوی نا می دهد و قدمت دیوارها رنگ خورده اند قاب عکس ها بی هیچ اطواری روی آن ها نشسته اند، ساده و ادا بی تکلف سنگ قبر قدیمی گوشه ای از اتاق ایستاده و تاریخ فوت را نشان می دهد با تصویری قدیمی از مصدق و تابلونوشته ای که دهمین سالگرد فوت مصدق را یادآوری می کند. قبر وسط اتاق پوشیده با ترم های قدیمی نشیمن شمعدان و لاله ها و قرآن است.
چند صندلی و میز هست که طرز ساختشان نشان می دهد از روزگاری بسیار دور مهمان این خانه بوده اند، اثری از نم و ترک روی سقف و دیوارها نیست خانه انگار نفس کشیده است و جز این ها دیگر هیچ از عصا و قبا و کفش و وسایل شخصی مصدق هم خبری نیست. مثل خانه همه بزرگانی که موزه شده است، تنها می ماند سکوت معنادار سرایداری که مهربان نیست. عمارت کناری کتابخانه ای است به نام فیروزه مصدق که روزگاری نه چندان دور پاتوق انبوه کتاب هایی بوده که پیرمرد در روزهای تنهایی اش آن ها را باز و بسته می کرده است. گوشه حیاط تابلوی میراث فرهنگی تاریخ ثبت ملی عمارت را نشان می دهد.
به قول سرآشپز پیر «:اینجا خودش برای خودش دولتی روبراه کرده بود و از نخست وزیری چیزی کم نداشت. »
زن سرایدار تند و تند درها را باز و بسته می کند .با چشم هایی که در آرامش تمام می جنگند «لیسانس مدیریت دارم چهارده سال است که سرایدار این خانه ام پدرم از آشپزهای خانه مصدق بود. قبلاً پانزده هزار تومان می گرفتیم با همین خانه ای که تویش زندگی می کنیم. حالا ماهی صد هزار تومان می گیریم زن می گوید و یک چرای بزرگ ذهنم را قلقلک می دهد. معنی نگاه های بی خاصیت زن سرایدار را درک نمی کنم تا این که خودش لب می گشاید و از راز سر به مهری خبر می دهد از مصدق می گوید که گفته بود «بگذارید در این قلعه بمیرم تا راحت و آزاد شوم. »
و حالا آرزویش برآورده نشده و او همچنان در تردید و دودلی سرایدارش گرفتار است بعضی ها برای جاه و مقام دنیا کار می کنند خدا خودش عالمه من نمی دونم ولی مصدق دین و مذهب درست و حسابی نداشت.»
حالا معنی آن نگاه ها را درک می کنم. مصدق همچنان در زندان است زندان تردید سرایدار قبرش.
تابلوها .لالند هیچ نشانی از احمد آباد روی آن ها نیست. تابلوهای اتوبان کرج قزوین را می گویم محلی ها هم حواله مان می دهند به احمد آبادی که دلشان می خواهد یا می شناسند نه احمد آباد مصدق انگار تاریخ ذهن مردم پاک کن دارد. حاشیه نشینی هم از آن دردهاست که دوا ندارد، شهرهای بزرگ و کوچک بیهویت رد کارخانه سیمان آبیک را که گرفتی، احمدآباد نزدیک است گرچه همچنان پرسان پرسان باید تا عمارت اصلی ..بروی خانه های روستا با آشفتگی چیده شده اند درهم و پراکنده اما مرکزیت عمارت قدیمی مصدق نادیده گرفته نشده است. این روستا همراه با آبادی های قالپوز ،آباد حسن آباد بکلول جزو املاک شخصی مصدق بود که حالا دیگر نیست. فاتح، افغانی است و روز جمعه ای لنگ به دست، گل و لای از وانت قراض هاش می گیرد «خانه مصدق ها همین جاست کوچه پشتی…» «می شناسیش؟»
«نه، من بزرگای کشور خودم را هم فراموش کرده ام چه برسد به اینی که شما می گید. »
مرد دوباره لنگ پر گل و لای را توی هوا تکان می دهد پسر جوانی سوار بر پژو ۲۰۶ دستی به ریش پنسیاش می زند و با افتخار و اطمینان سر می جنباند: «بله، خانه اش همین پشت است، مصدق نفت رو ملی ،کرد پایان نامه دانشگاهم در مورد این مرد بود.
مثل این که خانه تابلو ندارد؟» «نه، ،ندارد نمی گذارند. یک بیمارستان ساختند به نام ،ایشون نگذاشتند، تابلوی مدرسه ای هم که به اسمش بود، پایین آوردند نمی بینید هیچ کوچه و خیابانی در این جا به اسمش نیست.»
،پروانه زن خانه داری است که کنار جوی کوچکی که روزگاری نه چندان دور در خانه ای ،بود فرش به آب می زند: «مصدق، می دونم همین که نفت رو چی کار کرد. هان ملی کرد و اینا. »
پسر کوچک پروانه از این که مادرش کتابی حرف ،زده خنده اش گرفته است. صدای خنده های تیزش توی روستای احمد آباد می پیچد و تا آن سوی عمارت سکوت می رود «نه بگو بنزینو ملی کرد.
آقای سرآشپز با چشم های عسلی که در انبوه ابروان گم شده گاهگاه دستش را به سمت عمارت دراز می کند و ایوان قلعه را نشان می دهد.
مش حسن صالحی سال ها برای خانه پر رفت و آمد محمد مصدق در روستای احمد آباد آشپزی کرده و به قول خودش رازدار مصدق بوده است. مش حسن که به سختی فارسی صحبت می کند با لهجه ترکی خاطرات عمارت قدیمی را مرور می کند.
* از مصدق خاطره واضحی به یادت مانده است؟
روز جمعه ای بود یادم هست. آقا مهمان داشت گفتم: «چی بپزم؟» گفت باقالی پلو و چند سیخ کباب بپز همیشه خودش دستور نوع غذا را می داد. گفت: تعداد مهمان ها را هم من هم به تعداد غذا آماده کردم شب شد و مهمان ها که آمدند خبر رسید که مثلاً چند نفر از اهالی غذا ندارند.
آقا با عصبانیت صدایم کرد و گفت: «چرا غذا کم آمده؟» گفتم: »مگه من توی خونه مردمم که ببینم کی غذا نداره.» آقا غذا نخورد و گفت:« این غذا الآن به من زهره ماره غذای من را بدهید به آن ها.» با دستش نشان داد که من یه کمی نون و پنیر می خورم. در خانه چهل تا نوکر و خدم و حشم داشت که هشت تایشان زن بودند غذا که می پخت هر روز دم غروب به خونه آن هایی که بی چیز بودند می فرستادند به فکر مردم بود.
* در مورد ماجراهای نفت بعدا در خانه عمارت قدیمی هیچ خاطره ای را تعریف نمی کرد؟
چرا وقتی می رفتند مذاکره برای مسئله نفت به پسرش غلامحسین گفت صبح زودتر برویم. بعد که رفتند آقا رفته بودند روی صندلی چرچیل نشسته بودند. بعد چرچیل گفته بود: «این صندلی من است. اسمم رویش نوشته.» مصدق گفته بود: «نه صندلی خودم است. خلاصه کار دعوا بالا گرفته و بعد رو به حضار گفته بود: «حالا شما بگویید که نفت مال کیه؟ همه گفته بودند مال ایران بعد با این جواب مصدق از صندلی بلند شده بود و گفته بود: «حالا درست شد بیا سر جایت بنشین.»
* همه زمین های اطراف ملک شخصی مصدق بود؟
ایشان این جا چهار پارچه روستا داشت. احمد آباد قالپوز،آباد حسین آباد و حسن بکلول ماجرای اصلاحات ارضی که پیش آمد، دادند به اصلاحات ارضی بعد پول زمین را داد رعیت و زمین ها رو پس گرفت.
سر آقا اینجا شلوغ بود. همه بزرگ های مملکت می آمدند این جا و مثلاً آقای سحابی را یادم هست که می آمدند خانه آقا مهمان می شدند.
دقیق این کلمه ای است که همه بیماران دکتر محمود مصدق با آن او را توصیف می کنند. بیمارانی که در مطب بدون منشی پشت در صف کشیده اند و به دکتر خود به این دلیل که حتا بدون سونوگرافی تشخیص عالی می دهد اعتماد کامل دارند. مطب سادگی عمیقی دارد با نیمکت های چوبی قدیمی بدون دفتر و دستک. دکتر محمود مصدق با لباس آبی آسمانی مخصوص پزشکان بخش سی سی یو پشت میزی شلوغ طبابت می کند. عکسی از مصدق که در حال خون دادن است در کنار شمایلی از حضرت علی (ع) روی تاقچه گذاشته شده است. انگار که روبروی مصدق نشسته ام البته مصدق با چشم های آبی آسمانی مگه نمی دونی که ایشان یک حرف تاریخی زدند؟ گفتند :که خدا لعنت کند کسی که اسم من را بر خیابانی بگذارد یا مجسمه ام را بسازد این حرفش برای من محترم است و پیگیر این مسائل هم نیستم نوه برخلاف پدربزرگ اهل سیاست نیست و چندان دل خوشی از آن ،ندارد معتقد است که تاریخ را تاریخ نویسان می نویسند پر از اشتباهات تاریخی.
* پس خانه مصدق حوالی کجاست؟
خانه پدربزرگم در تهران، از سر چهارراه حشمت الدوله تا خیابانی که حالا بهش می گویند ولی عصر باغ بزرگی بود که درخت های کهنه و قدیمی داشت. این ساختمان را پدربزرگم قبل از جنگ جهانی دوم به سفیر ژاپن اجاره داده بود آن ساختمان آجر سه سانتی نبش خیابان کاخ را که خانه اصلی ایشان بود، حالا کوبیده اند و کرده اند آپارتمان آن عمارت یک اندرونی داشت و یک بیرونی که به هم متصل ..بود اتاق ایشان بین این دو ساختمان بود که یادم هست بالکن باصفایی هم داشت که روز ۲۸ مرداد ریختند و آن جا را آتش زدند و غارت کردند. بعد هم پدربزرگم رفت دادگاه نظامی و سه سال زندان و بعد هم تبعید در احمدآباد.
اما ساختمان خیابان فلسطین ماجراهایش به همین جا تمام نمی شود. دکتر محمود می گوید: « آن مخروبه را دادند به مرحوم مهندس احمد مصدق و ایشان چون بچه نداشت بخشید به مرحوم برادر من حمید مصدق که در تصادف کرمان در ماهان کشته شد. او هم پسری دارد به نام محمد مصدق که در انگلیس زندگی می کند و خانه رسید به ایشان غلامحسین مصدق پدر من قیم محمد ،بود خانه را فروخت و پولش را فرستاد .انگلستان تکه ای از آن را هم بعد از این که مقداری مرمت و بازسازی کرد و سالیان دراز هنرستان موسیقی بود فروخت و آن جا آپارتمان سازی شد؛ جایی که الان خوابگاه دانشجویان هنر است. خانه دیوار به دیوار ما خانه عمویم بود که بعد از فوت ایشان رسید به دو نفر دیگر. آن ها هم بخشیدند به دانشگاه، یعنی آن قسمت را هبه کردند.
دکتر چنان می گوید پدربزرگ انگار نه این که خودش حالا پدر بزرگ است و تازه غصه های بچه هایش را می خورد؛ دو تا از پسرهایش اقتصاد و علوم سیاسی خوانده اند و حالا دنبال کار می گردند:
«پدربزرگم معمولا در خانه بود. هرجایی می رفت با ماشین می رفت و آن هم با راننده. آدم منظمی بود و مقید. هرکس به دیدنش می رفت، خودش را مقید می دانست که به بازدیدش برود، نامه های همه را با دقت جواب می داد. من بیش تر در اندرونی بودم و کنار اندرونی اتاق ناهارخوری بود که وقت غذا آن جا دور هم جمع می شدیم در حقیقت خانه ما قلهک بود اما چون من می رفتم مدرسه فیروز ،بهرام و یکی از افتخاراتم این است که آن جا محصل بوده ام در خانه پدربزرگم می ماندم و فقط پنج شنبه ها می رفتم خانه خودمان هر روز من این مسیر را با دوچرخه می رفتم مدرسه و می آمدم.»
نوه خاطرات را یکی یکی مرور می کند و تذکر می دهد که کلاس نهم بود و صلاحیت ورود به بحث های پدربزرگ را نداشت:
«پدربزرگم ماهی پلو خیلی دوست داشت، به خاطر همین به شیلات دستور داده بود تا ماهی را در اختیار همه قرار دهند و یکی از افتخاراتش این بود که ماهی شمال را کرده دانه ای دو تومان پدربزرگ کتاب هایش را بخشید به کتابخانه حقوق.»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به محمد مصدق
صفحه ۸۵۱ الی ۸۷۱
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی