خانه دکتر! عشقی

گرومپ، هواپیمای سی – ۱۳۰ افتاد روی سر شهر تهران ساعت ۴۵:۱ دقیقه پانزده آذرماه ایستاده ام جلوی در خانه میرزاده عشقی ،گرومپ، سه تیر سینه میرزاده عشقی را شکافت؛ اولین شهید روزنامه نگاری.

گرومپ، یادم رفته بود که امروز که آمدهام اینجا سالگرد شهادت بچه های خبرنگار سی – ۱۳۰ ،است، خواهر کربلایی احمد خبرنگار همشهری یک میلیون پیامک فرستاده است تا تهرانی ها برادرش را از یاد نبرند.

گرومپ، همسایه سی ساله کوچه میرزاده عشقی یا به قول شهرداری چی ها «دکتر عشقی» نمی داند چرا نام این کوچه دکتر عشقی است!

گرومپ، تیرآهن ها توی کوچه عشقی خالی می شوند روی آسفالتی که اگر طبق طبقش را بشکافی میرسی به زمینی که آغشته به خون عشقی است. خیابان خیام، نبش کوچه ثابت قدم کوچه میرزاده عشقی ساختمان سنگ سفید پنج طبقه می گویند رد خون پاک شدنی نیست اما در این کوچه لکه های خون میرزاده عشقی زیر خروارها سیمان و آسفالت گم شده است و عابران هر روز پا می کشند در خون میرزاده عشقی.

تنها صداست که می ماند اما صدای سه گلوله گم شده در میان ازدحام تهران. صدا کمانه می کند میان آپارتمان های پنج طبقه در بارانی که می بارد و نمی بارد در ساختمان پنج طبقه خبرهایی است. مهمان ها با جعبه های شکلات و شیرینی سر می رسند و زنگ طبقه سوم را می زنند. همان زنگی که روزگاری دور فشرده شد و بعد از آن صدای تیر آمد:«می دانید در خانه عشقی را می زنید؟ زن جوان تأیید می کند با لب های بسته و تکان سر اما با اشاره و نگاه تیز زن میانسال همراهش می  فهمد که نباید بیجهت در این شهر بی در و پیکر اطلاعات بدهد و تند و تیز خطایش را تصحیح می کند:«نمیدونم، بذارید از صاحبخانه بپرسم جوابش را از پنجره می دهم جواب می دهد از پنجره »نه، اینجا خانه آقای بابایی بود.

درست آمده،ام خانه عشقی به آقایی به نام بابایی فروخته شد. زن پنجره را می بندد. عشقی از این پنجره ها چه می دید که در کنارش می ایستاد و می گفت :

دو ماه رفته از پاییز و برگ ها همه زرد / فضای شمیران از باد مهرگان پر گرد / هوای دربند از قرب ماه آذر سرد / پس از جوانی پیری بود چه باید کرد.

اما او به چه باید کردش نرسید. جلو همین در خونش روی زمین ریخت.

«دو سه شب بود که دو نفر ناشناس اطراف خانه عشقی کشیک می کشیدند عشقی به نصحیت دوستانش از خانه بیرون نمی رفت کسی را هم نزد خود نمی پذیرفت ولی آن دو نفر ناشناس

پیوسته مراقب بودند که عشقی تنها شود و به سراغش بروند. تمام شب دوازدهم تیرماه ۱۳۳۰ را عشقی ناراحت به سر برده بود صبح آن شب، خسته لب حوض دستهایش را میشست، پسر عموی او که از چندی پیش مراقب او بود بیرون رفته کلفت خانه هم به خرید رفته بود.

«در حیاط باز شد و سه نفر بدون اجازه وارد خانه شدند عشقی پرسید آنها چه کار دارند؟جواب دادند که شب گذشته شکایتی از سردار اکرم همدانی به منزل او داده اند که عشقی آن را به چاپ رساند و حالا برای گرفتن جواب عریضه آمده اند.

«عشقی تعارف کرد و می خواست برای پذیرایی آنها را به اتاق ببرد و در حالی که با یکی از آنها صحبت کنان جلو بود، دو نفر از پشت چند تیر به سوی او شلیک کردند. عشقی فریاد کشید و خود را به کوچه رساند در آنجا از شدت درد به جوی آب افتاد همسایه ها بیرون ،ریختند عشقی را به بیمارستان شهربانی بردند و بعد از چهار ساعت درد چشم از جهان فروبست پیراهن خونی اش را گذاشتند روی جنازه اش و تابوت را به مسجد سپهسالار بردند، صبح روز بعد تهران عزادار ،بود کاسب کارها و اهالی محل طوق و علم بلند کرده و جنازه را حرکت دادند…»

مهمان ها دست می گذارند روی زنگ در آپارتمان :«واقعا اینجا خانه میرزاده عشقی بود؟ چه جالب نمی دونستم برم به خواهرم بگم جالبه.»

دختر جوان همراهش که بگینگی میرزاده عشقی از کتاب درس در خاطرش مانده است ابرو می اندازد بالا«بشنو و باور مکن.»

باور نمی  کنم این که بچه های کاسب کارها و اهالی محل حتا تلفظ درست نام شاعر را نمی دانند روی تابلوی ابتدای کوچه نوشته شده است «میرزای عشقی»، روی تابلوی وسط کوچه نام دکتر عشقی حک شده کدام ،دکتر معلوم نیست.

بله ما خانه را خراب کردیم چون تبدیل شده بود به خرابه جای معتادها بود به شوهرم گفتند: این خانه را خراب نکن چون ارزش تاریخی دارد ولی او گفت: من به تاریخ علاقه ای ندارم ترجیح می دهم بکوبم و دوباره بسازم بعد از این که خانه را ساختیم یکی گفت اینجا خانه میرزاده عشقی بود من که زیاد نمی شناختمش فقط می دانستم شاعر  است.»

همسایه ها قبول نمی کنند اینجا خانه عشقی است دلیل و سند می آورم کروکی میکشم.

همسایه ارمنی ما را حواله می دهد به خانه قدیمی آن طرف کوچه که زیرزمینی دارد به سبک خانه های سنتی و در خیالش آنجا درخور خانه شاعر بنام فارسی زبان ها باشد. مجابش میکنم که سال هاست سال هاست روبروی خانه عشقی می خوابد و بیدار می شود در همان هوا در همان منظره باور نمی کند. از سر اتفاق روز سقوط هواپیمای سی – ۱۳۰ رسیده ام در خانه عشقی؛ اولین شهید روزنامه نگاری. وجه مشترک این دو اتفاق «فراموشی» است فراموشی خاطرهها و یارها و پارهاو…

خواهرزاده عشقی پیراهن خونی اش را داشتیم

بهروز هنری چند سال پیش مادرش را که خواهر میرزاده عشقی بود از دست داده اما هنوز هم خاطره هایی را که مادرش از زمان بچگی برایش تعریف کرده است به یاد دارد بهروز هنری از خانه عشقی در تهران بی خبر .است حتا دقیقا نمی داند خانه کجا بود اما آمار خانه همدان را دارد و احوالش را می پرسد و البته چندان به قول و قرارهای مسئولان شهری و فرهنگی و ارشادی هم برای سروسامان دادن به خانه اطمینان ندارد.

*

سرنوشت خانه عشقی در تهران به کجا رسید؟

خانه داییام در تهران را کوبیده اند و کرده اند آپارتمان قبلاً شکل و شمایل قدیمی ،داشت اما خانه فروخته شد.

* خانه ای که در همدان هست چطور؟

خانه همدان خیلی بزرگ بود به اندازه دو تا خانه از این ملک جدا شده بود اما حیاط اصلی و شاه نشین و حوض وسط حیاط و اتاقی که مخصوص میرزاده عشقی بود ظاهرا هنوزسرجایش هست. حتا گنج های که نامه هایش به خانواده را آنجا نگهداری می کرد همچنان سرپا بود. خانه متعلق بود به یک آقای بازاری و مادرم می گفت که خانه همان طور نگهداری شده است.

از وسایل مرحوم چه کسی نگهداری می کند؟

وسایل شخصی ایشان تا آن جایی که من می دانم گردآوری نشده اما یکی از دایی هایم پیراهن خونیاش را نگه داشته بود خودم آن را دیده بودم. ایشان فوت کردند چندوقت پیش که با دختردایی ام که در آمریکا زندگی میکند، تماس گرفته بودم دقیقا نمیدانست که الآن آن پیراهن کجاست.

*مادرتان چه خاطره ای از برادرش نقل می کرد؟

مادر من نه ساله بود که برادرش میرزاده عشقی را به شهادت می رسانند. مادرم از همه بچه ها کوچ کتر و ظاهرا بچه ای دوست داشتنی بود و مرحوم عشقی علاقه ویژه ای به مادرم داشت. هر وقت می آمد همدان مادرم را با خودش می برد بیرون و برایش تنقلات و این جور چیزها می خرید مادرم تصویر روشن و شفافی از برادرش داشت و میگفت حرف ها و رفتارش مثل آدم های آن روزها نبود، از زمانه خودش جلوتر بود.

* مثلاً چه جور حرف و رفتاری؟

این طورکه مادرم نقل می کرد هر وقت مرحوم میآ مد همدان برایش گوسفند قربانی می کردند همیشه صدای اعتراض شاعر بلند می شد دفعه بعد تکرار نشود که البته می شد مادرم میگفت: «توی قبرستان که راه میرفتیم مادرم به من یاد داده بود که روی قبر مردم پا نگذارم.هی به میرزاده تأکید میک ردم که مواظب باشد روی قبرها پا نگذارد. او هم سعی می کرد با زبان خودم به من بگوید که این جسم آدم ها نیست که مهم است روحشان مهم تر است.»

*

به خانه ای که در همدان است هم سر می زنید؟

من خانه را اوایل انقلاب دیده ام و چون ملک شخصی است دیگر به آن محل سر نزده ام اما ظاهرا آن حوض و حیاط همچنان باقی است.

روی تابلویی که نوشته شده است میرزای عشقی یا دکتر عشقی، این نام ها

عبارات * درستی هستند برای نام میرزاده عشقی؟

خیر نمی دانم چرا این اسم ها به این شکل نوشته شده اند اما این الفاظ عبارات درست نیست و میرزاده عشقی همان طوری که در تمام کتاب ها آمده صحیح است.

کوچه دکتر عشقی!

روی تابلوی کوچه ای که در آن میرزاده عشقی زندگی می کرد نوشته شده است دکتر عشقی.

وقتی به سوپری سر کوچه می گویم ظاهرا تابلو اشتباه نوشته شده است میخندد:

«یعنی میگ ویی شما از شهرداری هم بلدترى لابد دکتر عشقی بوده، لابد اسم یک شهید است از اهالی کوچه.»

توضیح بی فایده است اما کار به همین جا ختم نمی شود وسط کوچه درست در تقاطع ثابت قدم و میرزاده عشقی تابلوی دیگری هست که رویش نوشته شده است دکتر عشقی این کوچه درست دو کوچه پایین تر از خیابانی است که خانه دکتر نفیسی در آن است؛ خیابانی که بارها نامش دچار تغییر و تحول شده است.

اما در همدان خیابانی وجود دارد با نام میرزاده عشقی خیابان آبرومند و بزرگی که بسیاری از مراکز مهم و اصلی شهر همدان در آن قرار گرفته است. نامگذاری این خیابان پیش از انقلاب انجام گرفته است و داستان جالبی دارد. یکی از برادران بزرگ میرزاده عشقی بازنشسته ارتش بود این خیابان به نام ششم بهمن نامگذاری شده بود برادر شاعر که نماینده نخست وزیر در مجلس بود اسم این خیابان را به میرزاده عشقی تغییر می دهد این در حالی است که در آن زمان نام میرزاده عشقی چندان خوشایند خانواده سلطنتی نبود.

مجسمه ای در ابتدای این خیابان قرار گرفته است که به گفته بهروز هنری چندان شکل و شمایل جالبی ندارد و مورد اعتراض خانواده اش هم هست. شهرداری همدان هم که موضوع را قبول دارد بارها سعی کرده است این مجسمه را بردارد و به جایش مجسمه دیگری را وسط چهارراه بگذارد که تاکنون موفق به این کار نشده است. ظاهرا مجسمه کنونی از روی عکس جوانی میرزاده که موی افشان و پریشانی داشته ساخته شده است.

بهروز هنری می گوید که هیچ خیابانی در تهران مزین به مجسمه میرزاده عشقی نیست.

قبر بدون نام

غرب گورستان ابن بابویه، صد قدم به سمت راست مقبره شهدای سی تیر را می بینی و قبر میرزاده عشقی از سطح سایر قبرها سری از سرها بالاتر دارد.

شاید بلندقدترین قبر گورستان ابن بابویه برای میرزادهای است که از بد ایام بخت بلندی نداشت و آخر شعرهای تند و تیزش سی ویکمین بهار زندگی اش را به خزان رخت بستن او از این جهان تبدیل کرد به قبر بلند و سفید میرزاده که هنوز سفیدی به مویش نیامده بود، نزدیک می شویم:

خاکم برسر، ز غصه بر سر خاک اگر کنم/ خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟/ آوخ کلاه نیست  وطن تا که از سرم،/ برداشتند، فکر کلاه دگر کنم/ من آنیم که یکسره تدبیر کنم.

شعر با رنگ سیاه بر کنار قبر میرزاده نقش بسته است و روی قبر آن، غیر از سفید، رنگ و خطی به نظر نمی آید و هرچه هست شعر اوست و نامش در کنار قبرش.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به میرزاده عشقی
صفحه ۸۸ الی ۱۰۸