جوان های سرکوچه گوهر، همان کوچه ای که خانه بهار شاعر نامدار در آن قرار دارد، مو صاف می کنند و دست به کمربندهای آهن کوب دارند:« ملک الشعرا، هان… توی واحد ادبیات درسش را خواندیم. مگه خونش این جاست؟ فکر نکنم، نپیچون مارو. اشتباه آدرس میدی. اگه خونه شاعر به این مهمی که تو کتابا و مدرسه اسمش هست، این جاست، چرا تابلو مابلو نداره؟»
در انتهای کوچه کوتاه گوهر، خانه عریض و طویل آقای بهار با در کمرنگ آرام نشسته است. قبلا خانم پیر همسایه اطمینان داده بود و تأیید کرده بود خانه را به نام بها.
درِ کرم رنگ به حیاطی سوت و کور ختم می شود، با ساختمانی با آجرهای قرمز و خوشرنگ قدیمی. کاج های بلند حیاط از بیرون هم نمایان سربرکشیده اند. هنوز هم ساکنان خانه راضی به بازکردن در نمی شوند:« این جا اصلا آن خانه ای که می گویید نیست. برو چند خیابان بالاتر.» «ولی کارشناسان میراث تأیید کرده اند که این جا خانه بهار است.»
« خوب اشتباه گفته اند.»
در به روی پاشنه نچرخید. هنوز هم هیچ مسئولی نمی تواند به ما بگوید در خانه جناب شاعر بزرگ چه کسانی ساکن هستند و چرا حاضر نمی شوند درباره این خانه حرف بزنند.
توی کوچه کوتاهی ایستاده ام که روزگار نه چندان دوری هنرمندان و شاعران بزرگی می ایستادند و دق الباب می کردند. حالا همه چیز انکار می شود.
خانه بهار باغ بزرگی بود، بیرون از دروازه دولت، که شامل یک حیاط بزرگ اندرونی می شد با ساختمان مسکونی دور تا دور آن و باغی بزرگ و پر از گل و گیاه. پدر آن را در سال ۱۳۱۰ از خانواده هدایت خریده بود. ساختمان نیمه تمام آن را تکمیل و به خانه بزرگ و جاداری برای خانواده تبدیل کرده بود. در باغ به خیابان چلواربافی، که بعدها ملک الشعرا شد، بازمی شد. در چوبی سبز رنگی با پلاک طلایی، روی آن اسم ملک الشعرای بهار.
خانه با دیوارهای کاهگلی بلندی محصور شده بود که بر روی آن ها پیچک های بلند یاس و گلیسین و پیچ امین الدوله خودنمایی می کرد و در بهار و تابستان عطر آن ها در باغ می پیچید. زمین باغ پوشیده از شن بود. دست راست انارستان و باغ میوه قرار داشت. انارها را آب می گرفتند و مادر از آن ها رب انار درست می کرد.
این خیابان خاطرات زیادی از تهران در سر دارد. گلشائیان، وزیرخارجه ایران، همان که قرارداد گس- گلشائیان با نام او عجین شده است، هم ساکن همین خیابانی بود که نام ملک الشعرا را بر خود دارد.
خانواده بهار به یاد می آورند روزگاری را که همسایه دردسرساز رفت و آمدهای بسیار داشت و وکیل و وزیر و اجنبی با درشکه های قیمتی خیابان کناری انارستانشان را به قصد خانه گلشائیان طی می کردند.
حالا همه باغ ها خیابان هایی شده اند که در آن سیسمونی می فروشند یا اداره های دولتی و فدراسیون های مختلف احاطه شان کرده اند.
این جا امجدیه است. قرعه این خیابان به نام ورزشی ها خورده استو فدراسیون های ورزشی در خیابان ورزنده، بالاتر از خیابان شاعر صف کشیده اند. ساختمان های دولتی دیگری هم مهمان این خیابان شده اند. مثل ساختمان مهمان پذیر برنامه و بودجه که براقی سنگ ها نشان از تازگی بنا دارد. پایین تر از آن خانم خانه داری سر از پنجره بیرون می آورد و اصرار دارد که خانه بهار همین مهمان پذیر است. او و دیگران تعجب می کنند از شنیدن اسم کوچه گوهر و خانه قدیمی ملک الشعرا. با این همه توضیح باز هم دست بلند می کنند و خانه قدیمی سر کوچه را نشان می دهند.
خانه سالمندان ارتدکس تنها بنایی است که با وجود قدیمی بودن همچنان سرپاست. صلیب ها روی در نشسته اند و قارقار کلاغ ها روی کاج های بلند حیاط بیداد می کند اما دربان ارتدکس هم نشان خانه بهار را نمی داند.
خانه ملک الشعرا سال ۸۲ در فهرست ملی کشور به ثبت رسید. همان خانه ای که در قهوه ای رنگ دارد و ساکنان آن حاضر نیستند در به روی احدی باز کنند. میراث فرهنگی ها می گویند که این خانه ثبت شده اما مالک خصوصی دارد و الآن هم در اختیار ستاد فرمان اجرایی امام است. برای بازدید از خانه باید از میراث فرهنگی نامه داشته باشید. یک کارشناس میراث فرهنگی اضافه می کند که این خانه باید مرکز اشاعه فرهنگ و هنر باشد، اما الآن تنها کاربری آن انباری است. گزارش هایی موجود است که نشان می دهد که خانه در حال تخریب است. سازمان اسناد ملی قبلاٌ گفته بود که این خانه فاقد هرگونه ارزش معماری است، درحالی که تنها حضور بهار شاعر در خانه می تواند برای آن مکان اعتبار و ارزش بسازد.
حالا در خانه کوچه گوهر، هیچ نشانی از ویژه بودن این خانه وجود ندارد و این فقط کلاغ ها هستند که هر روز روی کاج های بلندش سروصدا راه می اندازند.
درست آمده ام، این را گونه های گرد و برآمده چهرزاد بهار می گوید که نشان از صورت ملک الشعرای بهار قاب شده در عکس قدیمی دارد.
دختر نشان بسیار از پدر دارد، یکی اش همین عینک گردی که به چشم ها زده است و خانه ای که هنوز هم بوی سنت می دهد. قاب عکس های قدیمی، رومبلی هایی با نقش های چادرشبی و کتاب هایی که توی قفسه ردیف شده اند، کنار عکس ملک الشعرای بهار، آن هم در آپارتمانی که باید خانه ملک الشعرای بهار باشد که نیست و دختری که باید حافظ میراث و موزه ملک الشعرا باشد که نیست.
شربت بامزه ای از گلاب خانگی زیر نگاه های پرمعنای ملک الشعرا که روی دیوار خانه دخترش جا خوش کرده است، می چسبد. عکسی که باید در موزه ای قاب شود به نام شاعر و در سایبانی که در ستایشش بنا شده باشد.
اما چهرزاد هنوز هم طعم شیرین همنشینی با پدر و قدم زدن زیر درخت های گلابی را مزه مزه می کند:«تمام مناطق بیرون دروازه دولت، باغ هشت هزار متری ای بود که خانه ما کنارش بنا شده بود. ما می گفتیم انارستان. پدر این زمین ها را متری یک تومان از خانواده هدایت خرید. اما ساختمان اصلی نبش همین خیابان بهار امروزی بود. باغ قشنگی داشت که حوضی تویش می جوشید. گل های رز اطراف باغ را پدرم پرورش می داد. این باغ پر از درخت های انار و توت و سیب و انواع و اقسام میوه ها بود، تا این که پدرم بیمار شد و مشکلات مالی که برای خانواده پیش آمد، مادرم مجبور شد تکه تکه زمین های باغ را بفروشد. پدرم که عازم سویس شد، قرار بود برای معالجه به پدرم ارز دولتی بدهند چرا که ما غیر از همین باغ امکانات مالی دیگری نداشتیم. پدرم نامه ای نوشت به حکیم الملک، از خدمت های خودش به فرهنگ این مملکت گفته بود، گله کرده بود چرا من با این که استاد دانشگاه هستم، ارز دولتی ام قطع شده است؟! اما کسی برایش مهم نبود، مثل همین حالا که هنرمند ارزش چندانی ندارد و گاهی به زحمت خرج زندگی اش را در می آورد. خلاصه ما مجبور شدیم همه این زمین ها را که شما می گویید و به دنبال خانه ای ، دربدر، در خیابان هایش گشته اید، بفروشیم. بعد مادرم در گوشه ای از باغ، خانه کوچکی ساخت و آن را اجاره داد تا بتواند خانه و زندگی را بچرخاند.»
چهرزاد بهار سر تکان می دهد، انگار که بخواهد خاطراتی که ذهنش را آزار می دهد، از خود دور کند:« پدرم که فوت شد، حقوق استادی اش را قطع کردند. بعد از مدتی با توجه به تقاضای مادرم، دولت لایحه ای را فرستاد به مجلس شورای ملی تا ماهی هزارتومان بدهند به خانواده بهار. نامه به مجلس سنا رفت و آن جا آقای جمال امامی و علی دشتی مخالفت کردند و بالاخره قرار شد ماهی پانصدتومان بدهند به مادرم، این ها مال سال ۱۳۰۵ است.»
چهرزاد بهار هنگام مرگ پدر چهارده ساله بود. شهر تهران در نگاه او همان انارستان بزرگ است که دوران کودکی اش را در آن دویده است:« گاهی پدرم ما را می برد سینما، درست یادم نیست اسم سینما چه بود. فکر نکنید از همین سینماهای دور و بر میدان ولیعصر، آن وقت ها همه این مناطق بیابانی بود که خواهرهای بزرگم دست بلند می کردند و کورسوی نوری را نشانم می دادند، محل آن نورهارا حالا می گویند بلوار کشاورز. خلاصه سینما میرفتیم و مادرم هم بود، بعدا برای این سینما رفتن ما هم شعری گفت که همه می خندیدیم.»
گرمای تابستان های بلند را چهرزاد بهار در آن باغ بزرگ کم تر احساس کرده است:« پدرم عادت داشت تابستان ها سکنجبین و خیار می خورد. عاشق این خوراکی ها بود. بقیه سال هم اهل خورش و پلو نبود، غذاهای مخصوصی داشت مثل یک تکه گوشت. آدم لاغر اندامی بود که چندان از غذا خوردن لذت نمی برد.»
چهرزاد بهار حالا عکس های روزگار گذشته را ورق می زند:« گاهی بعدازظهر ها سوار درشکه می شدیم، می رفتیم خانه مادربزرگم که حالا می گویند خیابان فرانسه. بقیه روزها پدرم سرگرم مهمان هایی بود که یا روزنامه نگار بودند یا نویسنده و شاعر و هنرمند. وقت چندانی برای ما نداشت.»
ییلاق تابستانی اما جزو برنامه های هرساله ملک الشعرای بهار برای خانواده اش بود، شاید همان روزهایی که مثل تابستان های حالا، تهران آتش می گرفت. « غیر از ییلاق، پدرم چندان اهل خیابانگردی و کافه رفتن و این حرف ها نبود، سرش شلوغ و برنامه هایش برای پذیرفتن مهمان پر بود. یکی از تابستان ها رفتیم باغچه ای توی نیاوران، آن جا را خوب یادم هست، حسرت زیاد ماندن در کنار پدرم به دلم ماند. چون من بچه آخر بودم و خواهرهای دیگرم این مشکل را نداشتند.»
شاید مایه تسلی باشد اگر کافه تیترها یا همه آن هایی که کافه هایی را با همین نام و نشانی مهیا کردند و بعد هم بنا به حکم های مختلف تعطیل شد، بدانند که ملک الشعرا هم چنین کافه و پاتوقی را برای خودش مهیا کرده بود که دست روزگار آن ها را حسابی جمع و جور کرد. داستان از این قرار است که ملک الشعرا در سال ۱۳۱۴ به حبس می رود و بعد هم تبعید می شود به اصفهان. وقت بازگشت از تبعید مشکلات مالی گریبانگیر خانواده می شود و کتاب هایی را که در خانه وجود داشت به همین خیابان های شاه آباد، حد فاصل بهارستان و مخبرالدوله می برد. آن جا مغازه ای به نام دانشکده باز می کند و می شود پاتوق اهل هنر. نویسندگان، شاعران و روزنامه نگاران هر روز عصر مشتری پر و پا قرص همین کتاب فروشی می شوند. رفت و آمد های آدم های سیاسی مهم کم کم زیاد می شود، کار به جایی می رسد که رئیس شهربانی وقت دستور پلمپ دانشکده را می دهد. با این بهانه که این جا محلی شده است برای بحث های سیاسی و باید تعطیل شود و این طوری دانشکده بهار برای همیشه تعطیل شد، حالا هیچ کس در این خیابان آن را به یاد نمی آورد.
چشم می چرخانم، دنبال پاتوق مرد شاعر می گردم، دانشکده بهار. اما هیچ نشانه ای از بهار در میان انبوه ارسی های داخلی و خارجی نیست. صاحب کفاشی مینیاتور چهل سال است که به مردم پاپوش می فروشد:«من خاطرم نیست، این جا از خیلی وقت پیش فقط کفش می فروشند، فکر نکنم کتاب فروشی باشد.»
رجب علی کفاش هم بساطش کنار پیاده روی یخ زده، پهن است:« این مغازه ها هزار بار تغییر کاربری داده اند. این ها هم که هستند، نسل جدیدند، قدیمی ها را نمی شناسند.»
مجسمه ملک الشعرا، مهمان هیچ کدام از میدان های تهران نیست. نه این که هیچ هنرمندی مجسمه ملک الشعرا را نساخته باشد، ساخته اما این مجسمه مثل زندگی صاحبش ماجراهایی دارد که از زبان سید علی صنعتی، پسر علی اکبر صنعتی، سازنده بهترین و بزرگ ترین مجسمه ملک الشعرا، می شنویم.
*این مجسمه ها الآن کجا هستند؟
مجسمه هایی که ساخته شده بود در موزه میدان راه آهن بود. انقلاب که شد، بعی ها ندانسته ریختند همه تابلو های گرانقیمتی را که با سنگ به زحمت ساخته شده بود، شکستند و مجسمه ملک الشعرا، حضرت یوسف و حواریون مسیح را خرد کردند.
* مجسمه حدود چه سالی ساخته شده بود؟
مجسمه وقتی من سه سالم بود، ساخته شده بود. الآن ۶۸ سال سن دارم،یعنی چیزی حدود ۶۵ سال پیش. وقتی آن را شکستند حدود ۳۵ سال می شد که پدرم ساخته بودش.
*مجسمه چه فیگوری داشت؟
ملک الشعرا روی صندلی نشسته و کار بسیار زیبا و طبیعی ساخته شده بود؛ یکی از بهترین کارهای پدرم بود.
*مسئولان چه واکنشی نشان دادند؟
در این سال ها آقای حبیبی، معاون رئیس جمهور وقت، به دیدن ما آمدند. از این موضوع خیلی متاثرشدند، ولی کار از کار گذشته بود و پدر هم دیگر توان کارکردن نداشت.
*الآن در همان موزه مجسمه دیگری نیست؟
چرا ، مجسمه های دیگری از بهار هست، البته نه با آن کیفیت. می دانید که بلیت این موزه به نفع بچه های بی سرپرست فروخته می شود.
*در شهرهای دیگر اثری از مجسمه بهار نیست؟
چرا. در سر در باغ ملی مشهد، مجسمه ای از بهار هست و البته یکی هم در کرمان هست. اما در شهر تهران هیچ مجسمه دیگری نیست. آن مجسمه خیلی حیف شد. تن بهار کت و شلوار بود و مجسمه قابلی از کار درآمده بود.
مقبره ملک الشعرا چند سالی است که دوباره بازسازی شده، تعمیراتی که بنا به گفته چهرزاد بهار هر سال به علت سردی هوا انجام می شود:« هیچ رسیدگی به این مقبره نمی شود. قبرهای ظهیرالدوله را اقوام مشاهیر سرپا نگه می دارند وگرنه تاحالا همه تخریب کامل شده بود. البته همین الآن هم دست کمی از خرابه ندارد.»
مقبره بهار با دردسر زیادی ساخته شد. بعد از مرگ ملک الشعرا خانواده در شرایط سخت مالی قرار می گیرد، تا پنج سال نمی توانند برای مرحوم مقبره ای بسازند و دولت هم که در خیال این کارها نبود. تا این که انتشارات امیرکبیر، به مدیریت محمد علی جعفری، دیوان بهار را برای اولین بار چاپ می کند و به جای پرداخت قسطی به صورت نقدی پول در اختیار خانواده بهار قرار می دهد. همسر بهار هم دست به کار ساخت مقبره می شود و چون با نظارت خودش این کار انجام شده، مقبره هنوز هم سرپاست و هر ساله چهرزاد بهار ترک های ستون آن را مرمت می کند. چهرزاد بهار می گوید که بعدها گفتند که همسر شاه مقبره پدرم را ساخته که حرف نه بجایی است، مادرم خودش همه کاره بود.
« مادر مجبور شد اندرونی خانه را که حیاط و اتاق هایی اطراف آن بود از باغ و بیرونی جدا کند و آن را بفروشد که با آن قروض پرداخته و خانه بیرونی هم مرمت و به یک خانواده فرانسوی اجاره داده شد و ما هم خانه کوچکی برای زندگی اجاره کردیم. ترک خانه پدری دردناک بود؛ خانه ای که سال های خاطره انگیزاز بد و خوب به همراه داشت. روزهای شادی و غم، خنده و گریه و سال های زندگی همراه پدر! سراسر خانه نقش پدر را داشت، هر گوشه اش یادی و خاطره ای از او، به خصوص باغ و باغچه مخصوص او، گل های پیوندی او،
مادرم و مهرداد و من به خانه جدید اسباب کشی کردیم. چه می شد اگر دولت آن باغ و خانه و کتاب های بهار را می خرید و آن را بدل به موزه می کرد! باغش پارکی می شد و خانه اش موزه ای و کتاب هایش کتابخانه عمومی.
پنجره اتاق بهار رو به این اتاق باز می شد. روبروی اتاق حوضچه ای گردی بود که به هم راه داشت، با گل های نیلوفر آبی به رنگ های مختلف که زیبایی فراموش نشدنی به آن جا داده بود. اطراف حوضچه ها باغچه های گل سرخ قرار داشت که گل محبوب پدر بود. خودش آن ها را پیوند زده بود و عاشقانه از آن ها مراقبت می کرد. زیر پنجره اتاقش باغچه هلی گل شب بو قرار داشت که بسیار آن ها را دوست می داشت. عطر شب بوها عصرها و شب ها همه را مست می کرد. قطعه « جهار دختر» را پدرم برای این شب بوها نوشت. اطراف باغ را شمشاد های بلند و مرتبی احاطه کرده بود که همیشه باغبانمان، مشهدی اصغر، به آن ها نظم می داد و پشت آن ها درختان بلد کاج قرار داشت.
روزی پدرم به کاج ها نگاه می کرد که چقدر نزدیک هم کاشته شده بود. گفت: « این مشهدی اصغر وقتی این درخت ا را این قدر پهلوی هم می کاشت، فکر نمی کرد این ها این جا را این قدر شلوغ کنند» و بعد قدری سکوت کرد و گفت: « من هم با بچه هایم همین کار را کرده ام.» ته باغ، لانه کبوتران محبوب پدرم قرار داشت، پشت بیمارستان ارتش که هنوز هم باقی است. عصرها کبوترها را آزاد می کرد و گروازشان می داد بر فراز آسمان آبی و تماشا می کرد:
بیایید ای کبوتران زیبا/ بدن کافور گون و پاها چوشنگرف
خانه آن روزها قسمت های شمال تهران، بیرون دروازه دولت بود و تهران دروازه داشت. شب ها دروازه را می بستند و صبح زود باز می کردند. زمین های اطراف خانه ما بیابان و خشک بود. از قسمت شمال خانه کوه زیبای البرز پیدا بود. اغلب همسر بهار سبدی به دست بچه ها می داد تا بروند کاکوتی جمع کنند از زمین های اطراف. او آن ها را در ماست و خیارِ غذای مخصوص بهار می ریخت.
« خیابان خانه ما، خاکی بود و زیبایی مخصوصی داشت. گهگاهی درشکه ای می آمد که غبار خاک آن نوید آمدن مهمان می داد. در بالای اتاق بهار تشک و متکایی قرار داشت که ملافه سفیدی روی آن کشیده شده بود و یک متکا در بالای آن جا داشت. پتوی قهوه ای رنگی هم تا شده، پایین تشک بود. پدر روی این تشک می نشست و به کار تحقیق و نوشتن می پرداخت. یادم هست یک بار آن قدر کتاب در اطراف او ریخته بود که فکر کردم پدرم در اتاق نیست و بعد او را مشغول کار و مطالعه پشت کتاب هایش پیدا کردم.»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به ملک الشعرای بهار
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی