شرم توی راهروهای انباری کتاب میدان انقلاب قدم می زند این کولر آبی گرمازده، این پنجره بزرگ رو به پنجره های کیپ تا کیپ پرده ،کشیده از روزگار نفس بری برای مهدی آذریزدی حکایت می کند راهروها اما پر از کتابند و مهدی آذریزدی همه این شب ها از پله های نمور و باریک و پیچ در پیچ بالا می رفت. سر هر پله می،نشست کتاب به کتاب ورق می زد و با کتاب ها معاشرت می کرد.
نفس کم آورده ام می خواهم برگردم پله هایی را که بالا ،آمده،ام، پله های تنگ و باریک خانه ای است ساخت دوران پهلوی دوم با آن چارچوب های چوبی کوتاه درهایش.
اما همین چند لحظه پیش از کنار بسته های بزرگ و پرحجم هشت کتاب سهراب گذشتم که روی پله ها بسته بندی شده اند اینجا هم بسته های این جویبار جاری است و این ها هم نقد ادبی بسته بندی شده روی پله ها و همه اتاق ها انگار اشتباهی در کار نیست. روی پله،ها اتاق ها و راهروها بسته های کتاب تازه چاپ شده با جلدهای براق نشسته اند. انباری کتاب سه طبقه در خیابان انقلاب است. در طبقه سوم این خانه که حکم زیرشیروانی دارد، استاد مهدی آذریزدی شش سال تمام از روی ناچاری و از سر لطف صاحب کتاب فروشی اشرفی ایام گذراند.
شب قبل از برگزاری بزرگداشتش او در بالای این انباری کتاب نطق سخنرانی اش را آماده می کرد خیابان اردیبهشت کوچه شهرزاد پلاک ۲۱۲ قدیم و ۲ جدید ساختمانی با نمای آجری قرمز کلنگی روی در نوشته شده است لطفا پارک نکنید.
جگرکی سر کوچه پر مشتری است و آذر یزدی حتا یک بار هم به این مغازه از سر تفنن نگاه نکرد پدر آقای اشرفی صاحب این خانه از دوستان قدیمی او بود و بالای این انباری کتاب را از سر لطف به او پیشنهاد می کند. خانه ای مثل خانه های سی سال پیش تهرانی ها جنوبی با پله های کم عرض و تاقچه های گچکاری شده در این خانه واژه «دنج» تعبیر می شود؛ همان چیزی که یک عمر در جستجوی آن شهر تهران را از این رو به آن رو کرد:
ناصر اشرفی که انتشارات پژوهش را ،دارد یک خانه نزدیک میدان انقلاب نزدیکی های بازارچه کتاب خریده بود. طبقه سوم این خانه را گذاشت در اختیار من من پنج شش سال آخر اقامتم در تهران را در این خانه بودم که محل کار و فعالیت تجاری انتشارات مثل بسته بندی انبار این و ها بود.
آن ها خیلی هم به من احترام می گذاشتند و تعارف می کردند. خب این بچه های اشرفی همه شان من را دوست داشتند بعد دیدم که واقعا جای این ها را تنگ کرده ام. این ها توی راهرو هم کتاب چیده اند، توی پله ها هم. اصلاً جا نداشتند احساس کردم که من هم آنجا مزاحمشان هستم. خیلی هم محبت می کردند. رعایت هم می کردند به کارگرها سفارش می کردند سر و صدا راه نیندازند که آقای آذر خواب است. از خانه برایم ناهار می آوردند و از این کارها می کردند خب دیدم جایشان تنگ است و من هم مزاحم زندگی آن ها نباشم تازه نمی توانستم هیچ کجا بروم یک تصنیفی هست که می گوید: «می خواهم برم پا ندارم / می خواهم نرم جا ندارم / می خواهم بگم نا ندارم.»
گرچه طبقه سوم این خانه قدیمی در اختیار مهدی آذریزدی قرار داشت اما ناصر اشرفی اتاق دوازده متری را نشان می دهد بیشتر وقت ها توی همین اتاق می نشست حالا نگاه نکنید که ما فرش پهن کرده ایم گاهی خودمان اینجا استراحت می کنیم استاد وسایل خاص خودش را داشت که خیلی جالب و سنتی بود؛ پشتی چراغ مطالعه لامپ های کوچک مدت ها تکیه می داد به همان پشتی و می خواند و می نوشت.»
پنجره روبروی اتاق رو به بهارخوابی باز می شود که بهار از آن گریخته است و هیچ یاکریمی در این هوای گرم هوس دانه برچیدن در آن نمی کند. بهارخواب در محاصره دیوارهای بتونی ساختمان های روبرو است و چشم انداز حقیر پدربزرگ قصه ها: «استاد روزها می خوابید و شبها بیدار می ماند. اینجا چون سر و صدای بازی بچه ها نمی آمد جایی دنج بود که با اینکه در شأن ایشان نبود اما چاره ای هم نداشت… »
… بعد دیدم اگر بخواهم جایی را اجاره کنم باید ماهی سیصد هزار تومان بدهم. اگر می خواستم بخرم باید دست کم پانزده شانزده میلیون پول داشتم بنابراین نمی توانستم آن جا باشم و از خجالت آن ها داشتم می مردم که مزاحم آن ها بودم.
استاد دنبال جایی می گشت تا خاطراتش را در آن بنویسد جایی که هرگز در تهران نیافت و برگشت شهر خودش «همه این هایی که کارهای فرهنگی و ادبی می کنند یک جای معینی دارند یک فراغتی یک ،سکوتی یک آرامشی و همه این ها می گذارند می روند توی دهاتشان توی مزرعه ،شان یک جایی که آرام و ساکت باشد توی جمعیت و کنار کوچه که نمی شود سفرنامه ای خاطره ای نوشت حتا این آقای رئیس جمهور آمریکا هم وقتی می خواهد چیزی بنویسد می رود توی مزرعه اش چیزی می نویسد من چنین جایی ،ندارم جایی که تنها باشم.»
ناصر اشرفی آب دهانش را قورت می دهد برای گفتن جزئیات زندگی استاد مهدی آذریزدی تردید دارد او کسی است که به علت دوستی دیرینه استاد با پدرش منوچهر اشرفی خانه بالای انباری کتاب در خیابان اردیبهشت نزدیک بازارچه کتاب را به او پیشنهاد می کند سال ها مهمان این بالاخانه می شود با او در باره پاتوق استاد گپ زده ایم.
* چرا برای گفتن جزئیات او در این خانه تردید دارید؟
فکر می کنم کار چندان درستی نباشد.
وقتی او نیست گفتن از جزئیات زندگی اش مثل این است که بدون اجازه اش توی زندگی خصوصی اش سرک بکشیم.
* در طبقه سوم این خانه چطوری زندگی می کرد؟
جایی برای زندگی کردن در تهران نداشت. گفتم که اگر مایل است بیاید این بالا زندگی کند. روزها می خوابید و شب ها بیدار می ماند گاهی اوقات سر و صدای کارگرها اذیتش می کرد گوشه گیر بود تنها پاتوقش در آن ایام همین بساطی های کتاب خیابان انقلاب بود. می رفت با آن ها سر و کله می زد و کتاب می خرید و از خریدن کتاب آن قدر ذوق می کرد که می آمد خانه تند تند از پله ها می رفت بالا و فوری شروع می کرد به خواندن کتاب و تا تمام نمی کرد از خانه نمی آمد .بیرون حال عجیبی داشت. عاشق کتاب ها .بود اخلاقش یک طوری بود. نباید زیاد مزاحمش می شدیم. ما از این نظر رعایت می کردیم. صبر می کردیم هر وقت خودش دلش می خواست به ما سر می زد به کارگرها می گفتم که سر و صدا راه نیندازند.
* از دوستان قدیمی پدرتان بود؟
بله با هم کار می کردند با هم در انتشارات امیرکبیر کار می کردند. او یک سال جلوتر از پدرم پیش علی اکبر علمی کار می کرد و بعد هم پدرم با او همکار شده بود ما از بچگی ایشان را می شناختیم و خیلی دوستش داشتیم. این خانه البته در شأن ایشان نبود اما می خواستیم کمکی کرده باشیم تا گوشه دنجی برایش فراهم شود و چون در این محله بچه ها هم سر و صدا و فوتبال بازی نمی کردند راحت تر بود.
فرزندخوانده آذریزدی غمگین است و با صدای لرزان از روزگاری می گوید که همراه با استاد غرق در فقر مطلق بودند. فقری که سرنوشت این دو را به هم گره زده بود.
«من زمانی که با ایشان آشنا شدم انسان بدبختی بودم که پدر و مادرم فوت شده ،بوند آذریزدی آن زمان با یکی از دوستانش یک شرکت عکاسی داشت. زمانی که برای پیدا کردن کار به این شرکت رفتم و به آذریزدی گفتم می خواهم در آن جا شاگردی کنم او گفت :تو کوچک هستی و در ضمن سواد هم نداری بنابراین مرا نپذیرفت. در این حین شریکش آمد و با من صحبت کرد وقتی از شرایط زندگی من خبردار شد به آذریزدی گفت: این بچه مؤدبی است. تو فرض کن فرزندی داشتی که مادرش مرده است پس این بچه را به فرزندی قبول کن؛ او هم که آرزو داشت فرزندی داشته باشد، مرا به فرزندخواندگی پذیرفت.
« از همان روز انس و الفت من با آذریزدی شروع شد؛ من کودک بی سرپرستی بودم که فرزندخوانده کسی شدم که از خودم بدبخت تر بود. ما زندگی را در نهایت فقر می گذراندیم؛ یادم می آید که نزدیک عید نوروز بود و لباسم به تنم کوچک شده بود آذریزدی که پولی نداشت کتاب هایش را فروخت و لباسی برایم خرید. بعدها در یکی از نوشته هایش به این مسئله پرداخته و نوشته بود وقتی لباس را برایم خرید و من دستش را بوسیدم احساس کرده که جواهر پیدا کرده است.»
* ظاهرا همراه با استاد آذر در جاهای مختلفی از تهران زندگی کرده اید؟
بله حدود بیست سال پیش در خیابان دربند زندگی می کردیم. قبل ترها مدتی در میدان ژاله بودیم؛ روبروی اداره برق درست دور میدان کنار یک عکاسی این مربوط به سال ۱۳۵۷ است نه ۴۲. هنوز به یاد دارم منظورم ماجرای میدان ژاله است. مسلسل ها را گذاشته بودند در ایوان اداره برق و من از پشت بام می دیدم چطور مردم را به گلوله بسته اند و آذر مدام از پایین داد و بیداد می کرد که بروم ،پایین می ترسید بلایی سرم بیاید بعدا رفتیم روبروی انتشارات امیرکبیر بین مخبرالدوله و میدان بهارستان اینجا نزدیک محل کارش هم بود در خانه ای قدیمی از همان خانه هایی که وسطش حوض داشت و دورتادور همسایه ها زندگی می کردند مرغ و خروس در آن خانه بیداد می کرد و سر و صدای بچه های کوچه و این مرغ و خروس ها هم برای آذر سوژه خوبی بود و هم غیر قابل تحمل آخرین خانه ای که با هم زندگی کردیم یک خانه ۳۶ متری در نازی آباد بود بعد هم که من زن گرفتم در میدان انقلاب در خانه آقای اشرفی بدون اجاره زندگی می کرد که پایینش انبار کتاب بود.
*با چه کسانی رفت و آمد می کردید؟
در طول زندگی اش حتا یک دوست یا رفیق به معنای متعارف نداشت. نه خانه کسی می رفت و نه کسی به خانه ما می آمد در شمیران که بودیم یکبار جلال آل احمد آمد دیدنش حتا یک صندلی نداشتیم که به جلال تعارف کنیم بنشیند.
* اوقات فراغت چه می کردید؟
جمعه ها می رفتیم بساطی های کتاب را نگاه می کردیم راسته خیابان های ناصرخسرو توپخانه و میدان انقلاب بعد می آمد می گفت برویم چیزی بخوریم از میدان ژاله تا میدان فوزیه از گاری دستی ها لبو و باقالا می خریدیم و شکممان را سیر می کردیم.
* بعضی ها می گویند که به آذریزدی خانه هم پیشنهاد داده بودند و قبول نکرده بود.
این درست نیست، او در فقر مطلق و نیازمندی زندگی می کرد همه می آمدند قول می دادند و هیچ کاری نمی کردند. خودش می گفت« :که این آدم های گنده قول های گنده هم می دهند. می گفتند برایت خانه می خریم و پرستار می گیریم که نکردند این خانه یزد را هم سه دانگش را کرد به اسم بنده و خودم می خواهم پول فراهم کنم و بنیاد آذریزدی را راه اندازی کنم؛ به قول های مسئولان یزدی که می گویند خانه را موزه خواهند کرد اعتماد ندارم خودش می گفت :که خانه ای داشتم خریده به هشت / به شش آتش زدم چو هشت نگشت.»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به مهدی آذری یزدی
صفحه ۶۴۴ الی ۶۶۲
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی