به زیرزمین اشاره می کند با انگشت نشانه:« این جا را نگاه کن اینجا اتاق نشیمن تختی بود..»
بعد باغچه نیم در یک متری را نشان می دهد: «این جا هم اتاقی بود که تختی در آن به دنیا آمد.»
بعد هوای بالای یک ایوان نیم در سه متری را نشان می دهد: «آن جا هم مطبخ خانه بود.»
هوا و هوا و هوا توی هوا کروکی می کشم .حسن ،مافی، کسی که حالا صاحب خانه پدری تختی است جدی به نظر می رسد نگران دیوارهای قدیمی خانه پدری تختی نباشید، زیر همین موزاییک های حیاط مدفون شده نخورده اند جایشان امن است.»
دست زیر پاهایمان تاریخ خفته و ماشین صاحبخانه رویش پارک شده است. میدان تختی را پیدا کرده ایم فلکه اول تختی و خانی آباد پر است از انواع و اقسام کوچه و خیابان به نام تختی همه نشانی خیابان ها را می دانند اما نشانی خانه پدری تختی را هیچ کس نمی داند. اسم مسجد قندی اما گره گشاست. چند خانه بالاتر پیرمردهای محل دست دراز می کنند و خانه را نشان می دهند.
خیابان تختی راسته خرمافروش هاست. جعبه های خرما جملگی بار زده می شوند وخانه تختی هم شده مغازه خرمافروشی مافی و در کنارش خانه سیمان سفید چند طبقه ای روی خرابه های خانه پدری تختی ساخته شده است. آقای مافی این خانه را ۴۹۶ هزار تومان خریده است خانه خرابه بود زلزله ۵۸ هم آمد دیگر سقف ها روی دیوارها نمی ایستاد. ستون های چوبی ساختمان کج شده بود نمی شد نگهش داشت وگرنه برای من فرقی نمی کرد. اگر خانه قدیمی سرپا بود حالا قیمتش سر می زد به آسمون حسن مافی از شهرداری هم دل خوشی ندارد: «این جا را می خواهند اما نه به قیمت مثل این که می خواهند این جا را موزه کنند اما حاضر نیستند پول خرج کنند.»
حسن مافی ذوق زده می گوید: «همین باغچه را نگاه کنید مادرم تعریف می کند:« که من سوخته بودم و مادر تختی منو گذاشت لای پنبه و توی اتاقی که جای همین باغچه بود بیست روز نگهم داشت تا زنده بمونم .»
مادر صاحبخانه از پشت شیشه های دری که به ایوان کوتاه ختم می شود نگاه می کند. صاحبخانه می گوید :
«مهم اینه که این جا خانه پدری تختی بود حالا هم به خاطر همین شهرداری مشتریاش است .در و دیوار که چندان ارزشی ندارد.»
ایوب سر می رسد گرچه هیچ کس ایوب مهاجر کابلی را نمی شناسد اما او که حالا۷۸ سال دارد ۴۱ سال پیش در مستندی که تلویزیون در مورد تختی ساخته بود یکی از گفتگوکننده هاست: «هر سال وقت سالگرد تختی که میشه همان فیلم قدیمی را نشان می دهند، آن روزها ۳۷ سال داشتم.
«فامیل پدر تختی حاجی قلی بود. همه می گویند که پدرش مال و منال نداشت. اما اولش این جوری نبود یک یخچال قدیمی داشت و در زمین های این اطراف زراعت می کرد و بعدا ورشکست شد. یک تختی توی خانه بود که پدربزرگش روی آن می نشست به خاطر همین فامیلشان شد .تختی پدر تختی در زمین های اطراف راه آهن زراعت می کرد. رضاشاه زمین ها را گرفت. منظورم زمین های چیت سازی گمرک است. بعد همه چیز را از دست دادند. بعدا محمدرضا ،آمد گفت پدر من زمین هر کس را گرفته بیاید پس بگیرد. آن وقتها تختی کارش بالا گرفته بود. نرفت زمین ها را پس بگیرد. حقوق راه آهن را هم می داد به مردم. »
ایوب پای همه گفتگوهاست، خاطرات را توی ذهنش جمع کرده است و با چشم های آبی آسمانی انگار از هدر رفتنشان می ترسد «عرضم به حضور شما بگویم از مردی این آقا تختی یک گدایی بود توی محله که چلاق بود. هر روز می آمد کنار مدرسه دخترانه و آه می کشید که یعنی می شه یکی از این ها زن من بشه خلاصه یکی از دخترها که باباش سرهنگ بود موضوع را می فهمه و خلاصه زنش میشه تختی وقتی موضوع رو متوجه شد رفت یک دکه روزنامه فروشی رو با کمک بچه های محل علم کرد تا آن آقا بتواند درآمد داشته باشد. شهرداری چی ها خیلی اذیت کردند و چندبار دکه رو خراب کردند اما تختی رفت دکه رو سیمانی ،کرد تا نتوانند کاری کنند خیلی مرد بود. »
ایوب می گوید و معلوم نیست کجای روایتش ساخته ذهنش است و کجایش راست اما می گوید و قسم می خورد تا باور کردنش آسان تر شود. دلش می خواهد پهلوانش را به بهترین شکل تصور کند کشتنش کار شاپورغلامرضا بود یک باشگاه داشت که یک روز وارد باشگاه شد برایش دست نزدند و تا تختی وارد شد فریاد جمعیت بلند شد. حسودی اش شد. توی مرده شورخانه گفتند :«جنازه را ببرید و دور بزنید وقتی جنازه را به پشت ،کردند یک سوراخ پشت کله اش ،داشت خودم دیدم .»
بچه ها با بستنی عروسکی رد می شوند و هیچ کدام از این پیرمردهایی که روی سکوی جلوی مسجد قندی نشسته اند توی گوششان آدرس خانه تختی را تکرار نکرده اند. پارسا بستنی اش را لیس می زند تختی آهان این جا خیابون تختیه. اخم هایش در هم می رود و وقتی خانه پدری تختی را نشان می دهم «واقعا این جا خانه تختی بوده… فکر نکنم این خانه که قدیمی نیست. تازه ساز است تختی همونیه که کشتی می گرفت.»
می گویم جومونگ. گل از گل نوه بچه محل تختی می شکفد: «هان! افسانه جومونگ…»
هن وهن نفس ها بوی عرق کشتی گیرها حریف های تمرینی کیف می کنند زیر فن های سنگین تختی «یا علی»ها منعکس می شوند زیر سقف بالابلند باشگاه پولاد که دارد آوار می شود. پرده های سبزرنگ به میزهای سبزرنگ می خورد و دیوارها پله شده اند و زخمی کسی حالا پیتوتک شده، شارها قل می خورند توی سریرها و تختی با چشم های حیران به توپ های رنگ وارنگ نگاه می کند که با چوب های بلند بچه محله ای ها می روند توی سوراخ ها .
بچه هایی که نشسته اند روی سکوی جلوی در باشگاه ،پولاد، پانزده شانزده ساله اند تابلوی زردرنگی روی تیر برق کوچه طبرستان خیابان حافظ قرار دارد که اسم باشگاه و شماره تلفن رویش نوشته شده است. این شماره همین جاست. محمدرضا میخندد «آره، اما مال ۸۸ سال پیش بود ۸۸ سال پیش وقتی باشگاه پولاد ساخته شد. بچه ها با حسرت آدم هایی را که در باشگاه رفت و آمد می کنند رج می زنند. «ما نمی تونیم بلیتش ،گرونه خصوصی هم هست. باید کارت مخصوص داشته باشید.»
حکایت تلخ باشگاه پولاد می رسد به سال ۱۳۴۲؛ همان زمانی که سازمان تربیت بدنی خانه مسکونی ۱۸۴۰ متری مقابل باشگاه را خرید و داد به مدیر باشگاه پولاد حاج حسین رضی زاده آن را به یک سالن تبدیل کرد که دو تخته تشک قانونی در آن قرار می گرفت ولی در سال ۱۳۶۱ تربیت بدنی این محل را از مدیر باشگاه گرفت. هم محلی ها می گویند که حاج حسین وقتی آن باشگاه را از دست داد دق کرد .حالا نوه پانزده ساله حاج حسین رضی زورخانه را که نه بیلیارد خانه را می چرخاند. کارت شناسایی می خواهد و مثل مأموران گیت با دقت در چشم های من و کارت نگاه می کند مأمورم و مجبور هر روز سر و کارم با خبرنگارهاست.»
حمید دفتر و دستکی دارد و حساب کتاب می صرفه نمیشه با ملک کار دیگه ای کرد. میراث فرهنگی هم که با ما کنارنیومد .می خواست بزخر کنه که نشد.»
حاج حسین ،رضی غلامرضا تختی و مرحوم عباس ،زندی پهلوان وفا و بقیه پهلوانان این جا تمرین می کردند. حالا ده سال است که نوه پهلوان تشک ها را جمع کرده و باشگاه بیلیارد زده نوه حاج رضی دعوتمان می کند تا کاشی های قدیمی ساختمان را ،ببینیم ذوق زده می رویم به حیاط باشگاه پولاد. کاهگل دیوارهای حیاط خلوت باشگاه روی زمین آوار شده و قلب دیوارها پیداست کارتنی له و لورده گوشه حیاط زیر خاک باران خورده دق مرگ شده خاک ها کنار می رود و از دلشان کاشی های قدیمی باشگاه پولاد پیدا می شود سعی می کنیم از این کاشی ها مراقبت ،کنیم برای میراث فرهنگی مملکت در کارتن میراث فرهنگی مملکت بسته می شود
مدیر هتل آتلانتیک: این رسم پهلوانی نبود
می شمارد:« ۲۵۲ بار»
طاقی آب انبار تنگ و نفس گیر است. آب انبار قدیمی زیر ساختمان هتل آتلانتیک پله ها کم عرض و بلندقد مثل همه سرداب های زیر همه ساختمان های پیر ایوانی آقای ساعد هم می شمارد: «شما دویست و پنجاه و دومین نفرید »
چشم های خاکستری درشت امیرحسین که با مویش ست شده است، هنوز نم دارد؛ مثل همین سردابی که با هفت پله حیاط زیبای هتل آتلانتیک را به زیرزمینی نمور و تاریک می برد پله ها تمام نشده سوسک ها می گریزند و عنکبوت ها هم مرد چراغ ها را یکی یکی روشن می کند می گویند با ساواک همکاری می کردم و آن ها تختی را کشته اند و از این آب انبار که به زیرزمین های ساواک راه داشت جنازه اش را آورده اند گذاشته اند توی اتاق ۲۳.»
چشم های خیسش را پیوست می کند به مستنداتش «دست بکشید روی دیوارهایش شاید سوراخ سمبه ای پیدا کنید که من توی این ۴۱ سال ندیده باشم.»
دیوارها سیمانیاند و لوله های موتورخانه روی سقف پیچ خورده اند و نفس بالا نمی آید. امیرحسین ۴۱ سال است که مجبور شده سند و مدرک بیاورد که در مرگ رفیق و همسفرش شریک نبود:
«بچه محل بودیم اون بچه خانی آباد من بچه قنات آباد با هم رفتیم آلمان بنزش را آوردیم من برای مذاکره با باشگاه های خارجی به قول ،خودش دیلماجش بودم نان و نمک هم را خورده بودیم. اما… اما او پهلوان بود و رسم پهلوانی بجا نیاورد هنوزم نمی دانم که چرا برای مردن اتاق ۲۳ هتل من را انتخاب کرد.»
امیرحسین دوبار اوین رفته و بازخواست شده است همان اوایل انقلاب مردم خشمگین از ،اتفاقات جلوی هتلش تظاهرات می کردند به خونخواهی پهلوانشان که دلشان نمی خواست جز کشته شدن سرنوشت دیگری را برایش بپذیرند امیرحسین و هتل آتلانتیک بهانه خوبی برایش بود شب شانزده دی ماه از شکار آمد و گفت :«دیروقت است نمی خواهد زن و بچه اش را بدخواب کند. اتاق ۲۳ خالی بود و می خواست با تفنگش ،برود مقررات نمی گذاشت. تفنگ کنار اتاق من ماند. بنزش جلوی هتل پارک بود نصفه شب کارگرها صدای آب شنیده بودند که رفته بود حمام و بعد هم قلم و کاغذ غذا خواسته بود. فردای آن روز بانک ملی بودم که از هتل زنگ زدند گفتند ماشین تختی پنچر شده هر چه به اتاقش زنگ می زنیم گوشی را برنمی دارد :گفتم چند دفعه در بزنید اگر خبری نشد در اتاقش را باز کنید تا من رسیدم مأموران کلانتری هم آمدند. تختی روی تخت افتاده بود و کنارش هم یک قرص مسکن یادداشت های روزانه و وصیتنامه اش بود.»
عروسک های کلاه مخملی ایستاده اند روی میز عسلی لابی ،هتل با سبیل کلفت و دستمال گردن های یزدی آرامش و سکوت همگامی می کند با مردی که از گفتگو کردن می گریزد :«چی از جون من می خواهید یا از جون اون؟ سوژه ها توی این مملکت تمام شده و همه اش در مورد او می نویسید که کشتنش یا خودکشی کرده آن ۲۵۱ خبرنگار قبلی نوشته اند. ۴۱ سال است که زجر می کشم. زخمی که مثل خوره افتاده به جونم چند سال پیش بابک آمد هتل در را که باز کردم گفتم :بابک آمدی به خونخواهی بابات؟ آمدی ببینی چطوری بابات رو کشتم؟ بابک گریه کرد دست انداخت دور گردنم و گفت: آقای ساعد شما ما را حلال ،کنید .ببخشید» پیرمرد می گوید و چشم هایش قل می زند آنقدر اذیتم کردند که رفتم پیش آقای طالقانی چند خیابان آن طرفتر توی مسجد فخر نزدیک میدان فردوسی نماز می خواند گاهی کمک می کردم به مسجد گفتم بیایید من را بکشید و آنقدر دنبال قاتل نباشید اگر قرار است روزی چندبار بمیرم و زنده شوم بهتر است اعدامم کنید و زجرکش نشوم گفت نگران نباش ما هم می دانیم واقعیت چیست، اما چیزهایی را نمی شود جار زد. برو خیالت راحت باشد دیگر کسی مزاحمت نمی شود.
هر کی از او می گوید باید آخر ماجرا را ماست مالی ،کند مثل فیلمش شما هم حتما سروته قضیه را یک جوری هم می آورید هیچ وقت از خودتان پرسیده اید چرا خانم توکلی جواب شما خبرنگارها را نمی دهد و ۴۲ سال است که سکوت کرده؟ می توانست برود و ازدواج کند شرایطش را هم داشت اما نکرد. می خواهید امتحان کنیم.»
گوشی را برمی دارد و توی دفترچه تلفن دنبال شماره تلفن می گردد. صدای زنگ… صدای زنی آشنا می آید که با آشنایی دادن ساعد خوشحال می شود و احوالپرسی می کند. پیرمرد ماجرا را توضیح می دهد و وقت گفتگو می خواهد. خانم توکلی عصبانی می شود: «من حوصله این کارها را ندارم .تلفن خونه رو به هیچ کس ندهید وخداحافظی…»
«دیدی .خانم اگر دنبال قهرمان و پهلوان می گردید سراغ بقیه را هم بگیرید پهلوان های زیادی از باشگاه پولاد بیرون آمدند و مدال آوردند برای این مملکت سؤال کنید چرا تختی…؟ »
برای پیدا کردن پاتوق تختی باید بگردی و توی محله های قدیمی خانی آباد سراغ بازارچه حاج اوس علی را بگیری بازارچه حاج اوس علی هنوز هم پر رونق است و بوی شوید و شمبلیله و مرزه توی هوا می پیچد مشتری ها در دکان هایی که بیشتر شبیه عطاری اند چانه می زنند و مشغول روبراه کردن بساط زمستانی هستند.
نزدیک در ورودی بازارچه مغازه خرازی فروشی کسی به نام اسلامی قرار داشت تختی به دلایل نامعلومی عاشق صندلی جلوی دکان این آقای اسلامی بود و هر وقت گذرش می افتاد جلوی آن مغازه می رفت روی صندلی می نشست و به چاق سلامتی با اهالی محله و درددل با آن ها می پرداخت.
مرحوم اسلامی هم مدام تذکر می داد که حضورت مانع کسب می شود و گوش تختی هم بدهکار ،نبود اما این دکان تنها پاتوق تختی نبود قهوه خانه محسن قهوه چی هم در راسته همین بازار محل خستگی در کردن های تختی بود و چای قندپهلوی لب دوز لب سوز صرف می کرد در این قهوه خانه ظاهرا تختی هم پاتوقی های قبراق و سرحالی داشت از آن رفیق هایی که جانشان برای هم در می رفت خلاصه کلام رفیق باز بود.
یکی از این رفقا سید محمد کوچیکه بود که هنوز هم شب های جمعه به گفته هم محل های های خانه پدری تختی می آید هیئت سر خیابان تختی محله خانی آباد نو یکی هم امیرگارا ژدار، اولین کسی است که شرکت باربری را در ایران راه اندازی کرد و دیگری لاستیک فروش بوده توی خیابان چراغ برق ماه محرم که می شد تختی هیچ جا نمی رفت جز هیئت بنی هاشم همین محله پیدا کردن مسئولان هیئت در روز کار آسانی نیست در حسینیه بغل به بغل بازارچه حاج اوس علی بسته است و هیئت فقط روزهای یکشنبه مراسم دارد. خادم حسینیه تختی را وقتی کم سن و سال بوده، به یاد می آورد شب های ماه محرم همه منتظر می ماندند که تختی بیاید. جوان ها به عشق تختی می آمدند تا تختی بود عزاداری را خیلی منظم برگزار می کردند تختی می آمد و همه صلوات می فرستادند و بعد مراسم شروع می شد. شب ها هیئت راه می افتاد توی کوچه و روزهای تاسوعا و عاشورا می رفتیم بازار و تختی می رفت زیر علامت نه این که تنهایی این کار را انجام بدهد آخه اون کشتی گیر فنی بود، حمال که نبود. جوان ها کنارش تاب می خوردند نکنه به پهلوانشان فشار بیاید .»
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به غلامرضا تختی
صفحه ۸۸۸ الی ۹۱۲
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی