بوی وایتکس می آید و جوهر نمک. در راهروهای خانه ای که قوز کرده است روی خودش. مرد دست می جنباند و دیوارهای چرب و دودزده آشپزخانه عزیزخانم را پاک می کند. فرز و چابک دستمال آب می کشد توی تشتی سفید و می چلاند. چند روز مانده به عید و عزیزخانم، زنکی که در خانه پدری فروغ زندگی می کند، کارگر گرفته و خانه تکانی می کند. کارگر دیوارها را چنان محکم می سابد، گویی می خواهد ته مانده یادگارهای فروغ و حتا رد نگاه هایش را ازروی دیوارها بخراشد.
خانم اشاره می کند سمت آشپزخانه اش: «دابن جا اتاق فروغ بود، چون پنجره اش سمت کوچه است، من کرده ام آشپزخانه.»
آفتاب کم جان زمستانی شره کرده در اتاق ساده تنهایی فروغ. دیوارها و کفپوش اتاقی که شعرهایش از دل آن برآمده است. فروغ سرک می کشد:
من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را شسته ام
تمیزکار اجاق گاز را برق انداخته است و شعر امان نمی دهد: و اجاقی که در آن اشیا بیهوده می سوزند
نوبت به پاک کردن پنجره می رسد. دریچه ای رو به سوی کوچه ای بلند. تمیزکار سربلند می کند، همان طور که دارد پنجره را دستمال می کشد با خودش حرف می زند:« حالا اینی که می گید کی بوده؟… نه بابا ما شاعر ماعر سرمون نمی شه… دلتون خوشه خانم، گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره.»
پنجره حالا تمیز شده و صفحه فایبرگلاسی که جلوی آن کشیده شده است نگاه را به سمت کوچه سد می کند. از این جا دیگر کوچه بلند پیدا نیست و البته: و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
فروغ از این پنجره خیابانی را می دید که هر روز زنی زنبیل به دست از آن می گذشته و پسرکان توپ ماهوتی به دست و درخت های اقاقیا که عروسشان می شد، اما انگار میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای است
بوی جوهرنمک و وایتکس توی ذهنم حل می شود و خاطره پاک می کند. کوچه خادم آزاد بلند است و انتهایش خانه فروغ نشسته. بوی بهار سه درخت نازک کم جان تبریزی وسط کوچه را هوایی کرده است، زمان پسرکان توپ ماهوتی به دست و درختان اقاقیا را به غنیمت برده:
کوچه ای هست که قلب من آن را / از محله های کودکیم دزدیده است…
یک سر کوچه می خورد به خیابان ولیعصر، بالاتر از مختاری و از یک طرف از خیابان مولوی راه دارد. به غیر از این خانه و دو سه تای دیگر، همه ساختمان ها نونوار کرده اند. این جا یک جورهایی می شود قلب تهران. تهرانی که فروغ قلبش برای آن می تپید:
من تهرانخودم را دوست دارم هرچهکه می خواهد باشد، من دوستش دارم و فقط در آن جاست که روحم هدفی برای زندگی کردن پیدا می کند. آن آفتاب لخت و آن غروب های سنگین و آن کوچه هایخاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.
آیفون در خانه سه طبقه سن و سالی دارد و جای زنگ قدیمی کارکرده، قوی سپیدی نشسته است روی در سبزرنگ، زنگ در صدای نحیفی دارد:
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد. عزیزخانم پادرد دارد، نمی آید پایین، آیفون را می زند. خانه ای که الهام بخشفروغ فرحزاد بوده، از تب و تاب افتاده است. من بی چراغ به خانه فروغ وارد می شوم:
اگر به خانه من آمدی / برای من ای مهربان چراغ بیاور…
حوض و حیاط و دیوار و پنجره و ماهی و شمعدانی های فروغ دارد در این خانه، در انزوا و در « ناتوانی این دست های سیمانی» گیج می زند و پوسته کرده و لایه لایه کنده می شود. همه آنچه که فروغ را شاعری کم همتا کرده، در حال فرو ریختن است، کم کم و آهسته… خانه ای که بنا به گفته پوران فرحزاد، قبلا در یک باغ بزرگ ساخته شده، حالا به یک ساختمان کم عرض سه طبقه محدود شده است. اتاقکی در حیاط هست که بعدا صاحبخانه توضیح می دهد که مال خدمتکارهای خانه بوده و حالا انبار کالاهای مغازه حاج آقاست.
پله ها کم عرض و نحیف به سمت زیرزمین می روند. زمان عقب عقب می رود. حوضچه و آب شاری که در یکی از اتاق های زیرزمین است، آلزایمر گرفته و آب و ارتفاع را از یاد برده؛ خالی و بی مصرف، مثل اشیا بیهوده دیگر، گوشه این انباری کز کره، این همان زیرزمینی است که دختربچه ای در آن روی چادرشب رختخواب های اضافی می ایستاد و اُپرا می خوانذ، « تا روزی که از روی چادرشب افتاد و دیگر اُپرا نخواند.»
اتاقک مخروبه ای که بانوی ساکن خانه می گوید:« این حمام خانواده بود» و اتاق های دیگر که با یخچال قدیمی، دیگ و دیگر وسایل اضافی یک خانواده معمولی پُر شده اند. اتاقی هم هست که صاحبخانه می گوید:« این را خودمان کندیم و به این جا اضافه کردیم. پله های این طرف ساختمان به سمت زیرزمین هم نبود، ما اضافه کردیم. اوایل برای آمدن به زیرزمین فقط باید از توی حیاط رفت وآمد می کردیم.»
از وسط زیرزمین راهرویی هست که با پله هایی به حیاط خانه می رسد. حیاطی که حالا عبور از این راهرو به آن رسیده ام، همان حیاطی که بارها و بارها در بخشی از شعرهای معاصر زنده شده. حوض وسط خانه فرحزاد با کاشی های سفید و فیروزه ای خالی است. دو باغچه باریک که با نرده ایکوتاه، حصاربندی شده اند، حوض را در میان گرفته اند. از همه درخت های این حیاط، حالا فقط مانده است یک درخت خرمالو و چند نهال کوچک بِه و پرتقال و درخت انگوری که شاخه هایش را روی طاق فلزی مشبک بالای حوض رها کرده اند. بوی غلیظ وایتکس از طبقه دوم سرازیر شده است.
حیاط خانه اما تنهاست مثل همیشه:
حیاط خانه ما تنهاست / حیاط خانه ما / در انتظار بارش یک ابر ناشناس / خمیازه می کشد / و حوض خانه ما خالیست
از پایه طاق فلزی، چراغ مکعبی شکل رنگارنگی آویزان است، صاحبخانه می گوید:« این چراغ ها روشن می شدندو با رنگ های سبز، قرمز، قهوه ای و آبی می درخشیدند، اما حالا دیگر سوخته اند، ما هم همه را قطع کرده ایم… این خانه عیدها قشنگ می شود. عیدها حوض را هم پر از آب و ماهی می کزدیم…
الآن حیاط به علت ساختمان سازی همسایه بغلی، کثیف شده است. کارشان که تمام شود، سنگساب می آوریم، همه سنگ های کف خانه را می سابد و برق می اندازد. چند سال یک بار این کار را می کنیم… می گویند قبلا در این خانه قنات آب هم بوده که الآن پر شده است.»
راه پله ای که بارها فروغ با شتاب از آن عبور کرده و در شعرهایش زیاد از آن یاد کرده است، ما را می رساند به طبقه دوم خانه دهه سی و چهل که لابد تغییرات مختصری در آن داده شده. بوی کهنگی که در اتاق ها چرخ می خورد، با بوی وایتکس قاطی شده و این شعر است که در این خانه پرپر می زند.
عزیزخانم مطمئن است که آشپزخانه ای که کارگر تمیزکار مشغول سابیدن آن است، اتاق فروغ بوده، می گوید فروغ اما دقیقا نمی داند از چه کسی حرف می زند:« والله نمی دونم چیکاره بود و فقط کتاب داشت و بعضی وقت ها کتاباشو خریدم و نخوندم.»
کفپوش ها تنها چیزی از این خانه قدیمی سه طبقه است که می توانی مطمئن باشی همان طور دست نخورده باقی مانده اند. کفپوش هایی که فروغ بارها و بارها به آن ها خیره شده و شعر جسته است.
صاحبخانه می گوید:« خیلی ها می آیند این جا و سر می زنند. یکی دوبار هم فریدون آمد. این خانه همه چیزش قدیمی است.» اتاق های تودرتو به سبک معماری های چند دهه پیش ما را هدایت می کند به ایوان بالابلند. خانم دمپایی تعارف می کند:
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم توی ایوان دیش های ماهواره قرار گرفته و بیش تر به عنوان حیاط خلوت از آن استفاده می شود. گردو خاک روی ایوان خاطرات فروغ می رقصد. عزیزخانم اما از گرد و خاک ایوان خسته است:« این جا فقط برای من دردسر دارد و باید تمیزش کنم.»
از همین بالا هم می شود حوض شش ضلعی خانه را دیدکه روزگاری نه چندان دور ماهی های شعر فروغ درآن تاب می خوردند.
در سالن پذیرایی فقط چراغ های روی دیوار از گذشته باقی مانده است. درهای کشویی هم که سالن پذیرایی را به ایوان بزرگ خانه وصل می کنند، از گذشته تا امروز راه تماشای حیاط سبز خانه بوده اند. بانوی صاحبخانه می گوید:« تا حالا چند بار آمده اند و از خانه و کوچه ما فیلم گرفته اند. یک فیلم هم درباره جنگ در این جا فیلمبرداری کردند. همسایه ها می گویند: که چرا خیلی ها می آیند و سراغ خانه شما را می گیرند؟ خانه شما چیست؟ می گویم: به قرآن هیچی. اصلا برای من ارزش ندارد.»
می گوید:« من خودم مال تفرشم. آن ها هم تفرشی بودند. یکی از فرزندان این خانواده هم با همسرش به خانه ما آمده است. فرزند دیگرشان هم یک روز آمد و گفت: اجازه می دهید من خانه خاطراتم را ببینم؟» همسر عزیزخانم که تصمیم گیرنده اصلی است، قصد تخریب خانه را ندارد. محکم و قاطع می گوید:« چرا خانه را بکوبم؟ از ۳۵ سال پیش که این جا را خریده ام، تا به حال یک آجر از دیوار این خانه آخ نگفته، هنوز یک بار هم آن را تعمیر نکرده ام.» بانوی خانه اما نظر دیگری دارد:« ما حالا تصمیم داریم این جا را خراب کنیم. حاجی می گوید نه، اما من دیگر نمی توانم، این جا قدیمی است، از یکنواختی اش خسته شده ام. در کشویی و این ها چه ارزشی دارد؟ می خواهیم آن را بکوبیم و به جایش آپارتمان بسازیم.» پیرمرد می گوید:« این خانه ۳۵ سال پیش بازسازی شده است. شخصی آن را از خانواده فرحزاد خریده و پس از بازسازی، به ما فروخته است.»
اما جستجویمان در کوچه و محله فروغ چیز دیگری می گوید که برای این خانه نقشه ها کشیده شده و دیر یا زود بلدزرها به جان خانه تنهایی فروغ می افتند. فروغ راست می گفت:
کسی به فکر گل ها نیست/ کسی به فکر ماهی ها نیست/ کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد
سر به کوچه می گذارم. شاید آخرین نفری باشم که این خانه را خریدارانه برانداز می کند. سایه مرد تمیزکار از پشت فایبرگلاس دیده می شود. بوی مواد شوینده که کوچه را برداشته است و وایتکس دارد یادگارشویی می کند.
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به فروغ فرخزاد
صفحه ۱۶۴ الی ۱۸۰
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی