«بیست متری جوادیه کوچه نوری چهارمین خانه دست راست.»
این آخرین تصویری است که مادر عمران صلاحی از کوچه های بچگی عمران به خاطر می آورد کوچه هایی که او به مناسبت حضور در آن ها خود را به نام مستعار بچه جوادیه می خواند و امضا می کند مادر عمران اندکی نشانی را اشتباه کرده و بیست متری جوادیه پر است از کوچه هایی که نوری خوانده می شوند و حالا پیدا کردن خانه بچه جوادیه می شود معمایی که گشتن بیشتر آن را کلاف سردرگمی می کند. عمران صلاحی خودش تصویر واضح تری از کوچه ها داده است کوچه هایی که پیچ و تاب می خورند و سر از هم در می آوردند:
بعد از مرگ پدرم به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم با دوچرخه قراضه ای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می رفتم. روزی یکی از بچه های شیطان جوادیه با سنگ زد یکی از پره های دوچرخه ام را شکست و پا به فرار گذاشت من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق روزنامه را نمی خریدیم از روزنامه ای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانی اش را نوشته بودم یک روز که از مدرسه به خانه آمدم نامه ای به دستم دادند حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است. هر چه زودتر خود را به ما برسان یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه رفتم به روزنامه توفیق در خیابان استانبول…
جوادیه هم جوادیه قدیم این جوادیه ای که سنگ روی سنگ گرانیت گذاشته اند و خانه های ته نشین شده را به آپارتمان های نقلی فانتزی تبدیل کرده اند چندان رنگ و بویی از جوادیه که عمران از کوچه ها و بچه هایش حرف می زد ندارد. با این همه پسران کاکل بالازده که به جای زنجیر سیدی توی انگشت می چرخانند و زیر تیر چراغ برق ها چشم می چرخانند، عضو جدایی ناپذیر این کوچه ها هستند.
من بچه جوادیه هستم آهای کاکا.
ناراضی اند خلق ز دستم آهای کاکا …
اگر به جای منطقه شانزده توی کوچه های منطقه یک دنبال خانه ای در بدر می گشتم اهالی کوچه چپ چپ نگاهم می کردند اما توی جوادیه همه مهربانند آن قدر که می شود تا صبح در همه خانه ها را زد و نشانی خانه بچگی های عمران صلاحی را گرفت. چهارمین خانه دست راست کوچه بهمن نوری و احمد نوری ربطی به عمران صلاحی ندارد پس در خیابانی به نام نوری دنبال کوچه نوری می گردیم و بالاخره خانم مخلص آبادی که چهل سال ساکن همین کوچه است چشم باریک می کند با لبخندی برآمده از یک خاطره روی لب هایش میگوید :«توی خانه ،بغلی پلاک یازده زندگی می کردند و پدر خانواده فوت کرده بود. خانم مخلص آبادی اطمینان می دهد که فامیلی خانواده صلاحی بوده و به سختی نام عمران توی زبانش می چرخد. وقتی از عمران ،صلاحی شاعر و طنز پرداز نامدار می گویم سر تکان می دهد و می گوید چیزی نمی داند.
در باریک و کم عرض طوسی رنگ روی پاشنه می چرخد و خانه ۵۶ متری با حیاط نقلی اش پیدا می شود آقای لطافتی خانه را از چند دست مختلف خریده و خانم یا آقای صلاحی را که ساکن نخستین خانه بودند نمی شناسد او عمران صلاحی را هم نمی شناسد اما خانه ته نشین شده و موزاییک ها در جدال هر روزه با آب وارفته اند و مرد هنوز هم حیران است که چرا در باره این خانه سؤال می شود خانه پلاک یازده کوچه نوری همان خانه ای است که عمران با دوچرخه اش هر روز می رفت و می آمد و توی همین جوی های وسط کوچه که حالا آبی در آن ها نمانده است روزنامه توفیق را پیدا می کند پدر عمران کارگر راه آهن بود و در شبی زمستانی به همراه دوستانش در واگنی خالی آتش روشن می کنند و از آنجا که درزهای واگن را برای جلوگیری از نفوذ سوز و سرما گرفته بودند، بر اثر خفگی جان خود را از دست می دهد. با این که عمران بچه جوادیه بود اما میگوید:
وقتی بچه بودم سیزده بدرها می رفتیم به بلوار کشاورز فعلی که آن موقع «آب کرج» نام داشت. همه اش بیابان و رودخانه بود یادم است یک بار پدرم کوه را نشان داد که پر از برف بود هوا هم به شدت سرد. به من گفت که اگر پول داشتم می توانستم بدون پوشش و لحاف روی قله کوه وسط برف بخوابم و سردم نشود و هیچ وقت این گفته یادم نمی رود. حالا در زمستان بی برف تهران تا بارندگی می شود کوه های سرسفید را از وسط کوچه های جوادیه می توان دید کوچه هایی که مردمش هم سعی می کنند تا نشانیات را پیدا کنی نشانی عمران ،صلاحی بی آن که هیچ کدام از آنها عمران ،صلاحی شاعر بچه جوادیه را بشناسند جوان و پیر فرق نمی کند آنها حتا با نام کوچک عمران کمی مشکل دارند جوی های وسط کوچه ها بی آبند وگرنه شاید توی این جوی ها ،روزی روزگاری کسی پیدا شود که پاره روزنامه ای پیدا کند و از روی نشانی آن برود آن جایی که عمران صلاحی رفت. همسایه های خانه کودکی عمران فرش می شویند و کف ها از زیر در خانه ها سرازیر می شود تا جوی آب. کوچه های بچه جوادیه انتظار بهار می کشند و بچه ها هنوز هم با دوچرخه از مدرسه برمی گردند.
دنبال یک دوچرخه سازی در بیست متری جوادیه می گردیم بیست متری جوادیه انگار بورس دوچرخه و موتورسازها هم هست.
نشانی مغازه ای که دنبالش می گردیم را از خاطرات عمران صلاحی پیدا کرده ایم: روزی دوچرخه ام پنچر شد، سر راهم در جوادیه دوچرخه سازی بود، برای پنچرگیری به آن جا رفتم دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ :گفت مال خودم دوچرخه ساز شاعر بود و اسمش؛ رحمان ندایی.
با هم دوست شدیم و رفت و آمد پیدا کردیم به خانه هم رفتیم و شعر می خواندیم؛ هم از خودمان هم از دیگران او به انجمن ادبی صائب میرفت و از طریق او خلیل سامانی دعوت نامه ای برای من فرستاد او دبیر انجمن بود استاد عباس ،فرات، رئیس انجمن جلسات هفته ای یکبار تشکیل می شد در ایستگاه اناری ،نواب، کوچه نه ماه…
دوچرخه سازهای جوادیه اما حالا شاعر نیستند و دنبال شاعر دوچرخه ساز یا دوچرخه ساز شاعر گشتن کار بیهوده ای است آن هم وقتی که دوچرخه سازها کارشان رونق گرفته و موتور تعمیر می کنند کسی نشانی مغازه هوشنگ را می دهد که خیلی وقت پیش فردی به نام ندایی در آن کاسبی می کرد دوچرخه سازی درست روبروی خیابانی است که خانه بچگی های عمران صلاحی در آن قرار گرفته است.
روبروی ایستگاه اتوبوس میدان ولیعصر، روی شیشه مغازه دوچرخه سازی نامی از هوشنگ نیست اما صاحب مغازه و دوچرخه ساز نام هوشنگ را تأیید می کند و البته تأکید می کند که فردی به نام رحمان ندایی خیلی وقت پیش توی این مغازه دوچرخه تعمیر می کرد اما سال هاست که این مغازه را خودش خریده روی در و دیوار مغازه هیچ شعری ننوشته در عوض عکس مهدوی کیا در ابعاد خیلی بزرگ کنار چند عکس از گلزار دیده می شود.
صاحب مغازه رحمان ندایی را دقیقا نمی شناسد و با تعجب سر تکان می دهد دوچرخه ساز شاعر این دیگه چه صیغه ایه!»
دست و بال تعمیرکار دوچرخه روغنی است و او بیخیال همه چیز مشغول پرسش و پاسخ می شود تا ته وتوی قضیه صاحبان قبلی مغازه اش را درآورد اما اطلاعات ناقص قبلی هر دو راه به جایی نمی برد مغازه ای که حالا به نام هوشنگ خوانده می شود با چارچوب های چوبی و قدیمی روزگاری نه چندان دور مهمان شاعری شد که دوچرخه اش پنچر شده بود.
برای یاشار صلاحی جستجوی ردیای عمران صلاحی در شهر تهران جالب است. با حوصله نشانی ها را یکی یکی پیدا می کند و اگرچه دقیق نیست اما کار ما راراه می اندازد.
* عمران صلاحی با شهری مثل تهران چطور ارتباط برقرار می کرد بیشتر کجا می رفت منظورم این است که حضورش کجا پررنگ تر بود؟
شاید یک شوخی به نظر برسد اما پدرم مشتری دائمی نیمکت های انتظار بیمارستان ها و کلینیک های پزشکی بود. مادرم و مادربزرگم مریض بودند و پدرم از این بیمارستان به آن بیمارستان می رفت.
* مثلاً کدام بیمارستان؟
تهران کلینیک یکی از آن جاهایی بود که آن قدر انتظار در آنجا برایش طولانی می شد که چندتا از شعرها و طنزهای مهم و تأثیرگذارش را در باره آنجا طراحی کرده و نوشته است. بالاخره پدرم بیکار نمی نشست و از فرصت ها استفاده می کرد انگار می دانست که فرصت چندانی برایش باقی نمانده است.
* کی خانه خیابان جی را فروختید؟
در زمان حیات پدرم خانه قولنامه شد اما هنوز سند دایمی امضا نشده بود. پدرم حدود ۲۵ سال در آن خانه زندگی کرد.
* غیر از این موارد که گفتید، پدر بیشتر کجای تهران می رفت؟
مسیر همیشگی پدرم از اتوبان همت بود ترافیک اتوبان خیلی باعث ناراحتیاش می شد این بود که با خودش قرار گذاشته بود تا از فرصت ترافیک استفاده کند و کارهایش را همان جا توی ماشین انجام دهد این بود که توی این اتوبان هم فکر می کرد و هم کار گاهی از ترافیک بزرگراه هم الهام می گرفت .
* هیچ خیابان و کوچه ای در تهران به نام پدر نیست به این فکر افتاده اید که در این مورد کاری انجام دهید؟
نه نمی دانستم که ما می توانیم به شورای شهر چنین پیشنهادی را ارائه کنیم موضوع حالا برایم جالب تر شد شاید در آینده چنین کاری انجام بدهم.
هواپیما قصد نشستن دارد. صدایش توی کوچه های ۲۱ متری جی می پیچد و درست از بالای سر آپارتمانی که خانه عمران صلاحی بود رد م یشود خانه پلاک شانزده کوچه حسینی، خانه های کوچه قدیمی سازند قدیمی یعنی لااقل مربوطند به چهل پنجاه سال پیش اهالی کوچه را تر و تازه نگه داشته اند. پلاک شانزده آپارتمانی شش واحد در سه طبقه و حدودا نود متری است. زنگ در خراب است و اهالی ساختمان با شنیدن صدای فقط دکمه در بازکن را فشار می دهند.
شاید اگر نگفته بودی / به آن در نزدیک نمی شدم / کلید را نمی چرخاندم / چشم انداز را نمی گشودم / نهی تو / همه امر بود
خانه عمران صلاحی در طبقه سوم، واحد ،پنج قرار گرفته است. آپارتمان جنوبی است و حیاط صد متری پشت ساختمان قرار دارد عمران صلاحی ۲۵ سال آخر زندگی اش را توی این آپارتمان زندگی می کرد و صدای نشست و برخاست هواپیما ریتم همیشگی زندگی اش بود. آقای قلی زاده ساکن آپارتمان واحد شش سروکله اش پیدا می شود. در سبزرنگ آپارتمان روی پاشنه می چرخد و با یادآوری نام عمران صلاحی سر را به نشانی شناختن تکان می دهد. اهالی واحد پنج به تازگی خانه را از شخصی که آپارتمان را از آقای صلاحی خریداری کرده بود خریده اند و او را به نام هم نمی شناسند حتا اگر آن شخص عمران صلاحی باشد.
قلی زاده در را می گشاید و وارد حیاطی می شویم که کاج های بلند و قدیمی اش را سر بریده اند و درخت سیب کم بنیه اش هوس بهار در سر دارد از درخت توت هم فقط تنه اش باقی مانده است. شاخه های هیچ کدام از این درخت ها به طبقه سوم نمی رسد و حیاط چنان در انزوای حیاط پشتی قرار دارد که ردپای اهالی ساختمان روی موزاییک هایش نیست.
* آقای صلاحی روزهای آخر هم همین جا بودند؟
هنوز فرصت نکرده بودند که قولنامه ساختمان را امضاء کنند فقط مراحل فروش انجام شده بود.
* ظاهرا به قیمت ارزانی فروخته شد؟
بله. به قیمت خیلی ارزانی این واحد فروخته شد من دقیقا علتش را نمی دانم اما به نسبت قیمت آن روزها خیلی ارزان بود.
* خودتان آقای صلاحی را می شناختید؟
بله مطالبش را گاهی می خواندم و با شعرهایش آشنایی دارم اما فکر کنم بقیه اهالی ساختمان چندان ایشان را نمی شناختند.
در همین آپارتمان بود که جلسات شعر برگزار می شد از سال ۱۳۶۴ با چند نفر از دوستان شاعر و نویسنده جلساتی داشتیم که سه شنبه ها به ترتیب الفبا در منازل تشکیل می شد. جلسات سه شنبه تقریبا یازده سال طول کشید. در همین خانه بود که عمران صلاحی مجموعه و کتاب های متعددی به چاپ رساند؛ کتاب هایی مثل یک لب و هزار خنده سحری، حالا حکایت ماست آی نسیم ناگاه یک نگاه ملانصرالدین از گلستان من ببر ورقی و باران پنهان هزار ویک آیینه و آینا کیمی را منتشر کرد.
کوچه های ۲۱ متری جی مثل کوچه های جوادیه شاعرش را از یاد برده است. همسایه به رسم همسایگی در این شهر همسایه اش را حتا اگر عمران صلاحی باشد نمی شناسد و جز این سؤال در این مورد هم برایشان چندان خوشایند نیست هیچ تهرانی ای دوست ندارد کسی دست بگذارد روی نداشته هایش. خیابان آزادی پرترافیک است و هواپیماها هنوز هم قصد نشستن دارند. شاید این آخرین باری باشد که کسی دانسته از کوچه پهنی عبور می کند که ۲۵ سال عمران صلاحی از آن به سمت میدان آزادی قدم زد.
دست ها را توی هوا می چرخاندنم به امید این که قهوه چی گمشده در انبوهی از دود غلیظ قلیان را پیدا کنم قلیان ها با شلنگ های زرد و قرمز ردیف شده اند روی میزهای قهوه خانه استاد شهریار قهوه خانه ای که عمران صلاحی زیاد در آن رفت و آمد داشت و قرار ملاقات هایش را آنجا می گذاشت. قهوه خانه استاد شهریار در چهارراه دوم خیابان ابوریحان منتهی به خیابان فلسطین قرار گرفته است و ساختمان آن گرچه طوری ساخته نشده که مثل قهوه خانه های دیگر دنج و خلوت باشد اما برای شاعری مثل عمران صلاحی مناسب ترین جا و نزدیک به محل کارش محسوب می شد. اطراف قهوه خانه مشرف به شیشه های بلندی است که دیوارهای قهوه خانه به حساب می آیند. نیمکت ها با روکشی از گلیم های قدیمی و مندرس پوشیده شده است و فکر می کنم عمران صلاحی در این همه دود و دم چطور می توانست مهمان روبرویش را ببیند آقای مهماندوست صاحب قهوه خانه عمران صلاحی را به نام
می شناسد:
«آقای صلاحی را می شناختم گاهی مهمان هایش به قهوه خانه می آمد»
* قلیان هم می کشید؟
نه اهل قلیان نبود فقط غذا سفارش می داد.
*بیشتر چه غذایی سفارش می داد؟
بیشتر می گفت برایم دیزی بیاورید.
*دوست داشت کجا بنشیند؟
آقای مهماندوست نیمکت دنجی را نشان می داد. آنجا می نشست. دوست داشت قهوه خانه خلوت باشد.
* عمران صلاحی را چقدر می شناختید؟
مرد خیلی خوبی بود با محبت می آمد سلام و علیکی می کرد و می نشست و به کارهایش می رسید. کاری به کار ما نداشت. من فقط میدانستم که آدم مهمی است و مهمان هایی هم که می آورد مهم بودند.
* مهم یعنی چه؟
یعنی ،نویسنده،ای شاعری چیزی بودند. آدمی مثل اون که وقت تلف نمی کرد لابد.
* و وقتی که خبر مرگش را شنیدید…
خیلی ناراحت شدم گاهی دلم می خواهد این در باز شود و آدمی مثل عمران صلاحی از این در بیاید تو، اما مرگ حق است و…
قهوه خانه شلوغ تر می شود قهوه چی ها
تنباکو می برند و می آورند، قلیان چاق می کنند،دود راه نفس را تنگ می کند و قهوه خانه دارحالا خیره می شود به کنج دیوار؛ همان جایی که عمران از مهمان هایش پذیرایی می کرد و شعر می نوشت…
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به عمران صالحی
صفحه ۳۳۸ الی ۳۶۵
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی