صدای ساز در کوچه حافظیه نمی آید

گیج شده ام. خانم صاحبخانه دست هایش را بالا می برد و روی دیوار یک جاهایی را نشان می دهد اینجا را نگاه کن اینجا سرتاسر قفسه کتاب های استاد تجویدی بود که شوکت خانم بعد از خرید خانه قفسه ها را با خودشان بردند.»

«کجا؟»

«آهان… آنجا توی حیاط را ببین کنار این ایوان سرتاسر گلخانه ای بود که این طورکه همسرشان می گفتند استاد نصف عمرشان را در میان این گلدان ها می گذراندند خانم نمی دانید چقدر اینجا گلدان بود سرتاسر حیاط را هم پیچک ها پوشانده بودند این قدر که نمی شد به راحتی رفت توی حیاط خانه را که خریدیم مجبور شدیم پیچک ها را کوتاه کنیم.»

ایستاده ام وسط خانه استاد علی تجویدی در خیابان ،شیراز کوچه حافظیه روی یکی از گل های قالی خانم صاحبخانه گوشم پر شده است از زمزمه های گزارش دوستی در سال های نه چندان دور در چهارشنبه ای که تاریخش نوشته شده است۱۲/۸/۱۳۸۳:

«همسرش می گفت که استاد ساعت ها در این اتاق تمرین می کرد روی هرکدام از گل های قالی وسط اتاق می ایستاد و قطعه را پنج بار می زد، بعد روی گل هر بعدی می ایستاد این کار همیشه اش بود. گاهی از صبح زود تا ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر مشغول تمرین یک یا دو قطعه بود آن قدر می زد تا بالاخره کار همان چیزی می شد که می خواست.»

سکوت در خانه ای که همه پرده هایش کشیده به تیک تاک میدان داده است. کارزار یک طرفه شده است. در اتاق شخصی استاد با هل کم رمقی گشوده می شود؛ اتاقی دلتنگ سازی خوش نوا اتاق مملو از اثاثیه یک اتاق خواب شیک برای بچه هاست نه سازی به دیوار آویزان و نه قابی قدیمی. صداها در این خانه لال شده اند:

هر گوشه را که نگاه می کردیم به یاد یکی از استادان موسیقی می افتادیم. سه تار استاد احمد ،عبادی، تنبک استاد تهرانی عکس مصدق روی کتابخانه عکس های خان ،تجویدی، پدر استاد که از خوش نویسان برجسته قاجار است؛ قاب عکس هایی که روی هم چیده و با پارچه ای سفید پوشانده شده اند که از معرض آسیب به دور باشند. »

خانم صاحبخانه توضیح می دهد: «روی این دیوار دری بود که شیشه های رنگی داشت از آن شیشه های خوش رنگ و لعاب که قدیمی ها در معماری ساختمان کار می کردند. چون فضا تنگ بود این دوتا دیوار را خراب کردیم اما به فضای کلی خانه دست نزدیم .»

هیچ ماشینی در محوطه پارکینگ پارک نشده است خاطره بی ام و قدیمی تنها روی کفپوش ها جا مانده است در که باز شد وارد پارکینگ کوچکی شدیم که خودروی بی ام و قدیمی در آن پارک شده این اتومبیل استاد است که سال ها همین جا پارک شده، درست از زمانی که بیماری سراغش آمده .

صاحبخانه کنونی خانه را به قیمت نهصد میلیون تومان خریده و می خواسته کل خانه را بکوبد که شرایط مهیا نشده است با این حال خانم صاحبخانه می گوید: «در این خانه احساس خاصی دارم. گاهی در سکوت می توانم صدای ساز استاد را از در و دیوار بشنوم انگار چیزی عجیب خارج از درک من روی در و دیوار این خانه جریان دارد اما تا چند ماه دیگر این خانه را می کوبیم و از آن چیزی باقی نخواهد ماند.»

درخت کم بر و باری روبروی در پارکینگ نشسته و پاییز را روی شاخه هایش شانه می کند؛ برگ به برگ از قدیم گفته اند که خانه ای که ،فروختی دیگر خود را صاحب آن ندان با این حال نمی شود از روح استحاله شده در خانه گذشت خانه ای که در سال ۸۳ آبستن اتفاقات قشنگی بود :

وارد خانه شدیم خانه بوی سال های دهه چهل و پنجاه را می داد. صندلی ها قاب عکس ها و وسایل خانه قدیمی تر بودند. احتمالاً همان سال های جوانی صاحبشان خریده شده بودند. استاد با لباس سپید روی صندلی نشسته و با صبر و حوصله کلافگی ناشی از بیماری را تحمل می کرد…

از چراغ و آینه و ساعت در خانه خبری نیست؛ همان هایی که استاد خیلی دوست داشت نمی توانم زیرزمین خانه را ببینم علی تجویدی سال های دراز صبح زود از خواب بلند می شد و با چراغ نفتی به زیرزمین خانه اش می رفت تا بدون ایجاد زحمت برای بچه ها و بیدار کردن آن ها ساز بنوازد حالا همه چیز در هاله ای از سکوت و فراموشی فرو رفته است. «اول میدان شهدا زندگی می کرد، ته یک کوچه خلوت تاریک و آرام در یک خانه دوست داشتنی بین کارخانه برق و کارخانه مسلسل سازی با شلوغ شدن اطراف میدان شهدای فعلی، حوالی یکی از ده های قدیم تهران جایی شبیه ته شهر چند خانه ساخته شد که به مردم امکان زندگی می داد علی تجویدی آرامش می خواست او به جایی حوالی میدان شیراز فعلی نقل مکان کرد.»

حالا از آرامشی که او می خواست در اطراف خانه ای که دیگر صاحبش هم نیست خبری نیست. ساختمان های بلند چند طبقه خانه را احاطه کرده اند و از گلخانه ای که گلدان هایش را برده اند هم جز خاطره ای چیزی باقی نمانده است؛ در حیاطی با درختچه های گل یخ و خرمالو در کوچه بلبل ها شده اند دیلماج صدای ترافیک تهران را به آواز ترجمه می کنند و خانمی که هنگام پیدا کردن آدرس از پشت آیفون با لهجه غلیظ گفته بود: I dont know farsi» آمده کنار در و نگاه می کند که از پشت نرده های کنار در پارکینگ قهوه ای رنگکدام خاطره را زنده می کنم. در کوچه حافظیه دیگر کسی على تجویدی را نمی شناسد. شوکت همسر تجویدی از خانه می گوید.

شوکت خانم نمی خواهد هیچ کسی را ببیند

نگهبان مجتمعی که شوکت تجویدی در آن زندگی می کند می گوید: «شما نمی توانید بروید .بالا خانم گفته اند جز نوه و دخترم هیچ کس را راه نده بگو خانه نیست رفته است بیرون »

این حرف های زنی است که بعد از مرگ استاد از همه می گریزد و دلش نمی خواهد کسی تنهایی اش را به هم بزند زنی که حالا دیگر صاحب خانه تجویدی هم نیست خانه ای که سال ها با استاد در آن زندگی کرد و هنگام بیماری استاد در را به روی همه می گشود و به خبرنگاران می گفت در خانه ما هر روز به روی همه باز است گاهی کسانی به دیدار تجویدی می آیند که اصلاً نمی شناسمشان هر کس خواست استاد را ببیند قدمش سر ،چشم باز هم تشریف بیاورد.»

اما بانوی تنها حالا ورود را برای غریبه ها و به خصوص خبرنگارها قدغن کرده است. از خوش شانسی زری خانم دختر استاد سر می رسد اما با وجود اصرار دختر استاد باز هم شوکت خانم رضایت نمی دهند.

زری خانم می گوید: «مادرم به همه چیز و همه کس بدبین است، انگار از آدم های غریبه می ترسد. »

*چرا خانه را فروختید؟

خانه برای مادرم هم بزرگ بود و هم خیلی قدیمی و خرابه می گفت در و دیوار این خونه روحم را می خورد خانه را فروختم تا در یک مجتمع با آرامش بیشتری زندگی کند.

* با میراث فرهنگی یا شهرداری صحبت نکردید؟

باید کسی می افتاد دنبال این کارها و کار به خواهش و تمنا می رسید که من شخصا این کاره نبودم. بعد هم آن ها خودشان باید سراغ بگیرند و حواسشان به خانه هنرمندان و بزرگان کشور باشد نه ما.

* از بچگی هایتان بگویید، با پدر کجا می رفتید برای تهران گردی؟ بچه که بودم این جاها گندمزار بود. از خانه که می آمدیم بیرون می زدیم به گندمزار پدرم چندان اهل بیرون رفتن از خانه نبود. فقط ویلایی در دماوند بود که تابستان ها که هوا خیلی گرم بود می رفتیم آن جا .

* الآن هیچ کس به دیدن مادرتان نمی آید؟

چرا خانم سیمین و گروهش و بعضی از گروه های موسیقی بانوان می آیند پیش ایشان تمرین می کنند.

وسایل پدر را هم که نگه داشته ایم تا اگر امکانی به وجود آمد برای ایشان موزهای روبراه کنیم که انگار به این زودی ها این مسئله میسر نمی شود.

خانه استاد تجویدی اکنون تخریب شده است.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به علی تجویدی
صفحه ۷۷۴ الی ۷۸۷