علی آقا آمدیم خانه، نبودی

درخت ها جان می کنند، صدای آخرین نفس هایشان شده باد آذرماهی و توی درختچه های خانه که از پشت دیوار هم پیداست می پیچد. کوچه از نفس افتاده و برگ ها زمزمه می کنند خانه ها قوز کرده اند از آیفون دروازه سبز سیر صدا می آید.

«این جا خانه آقای حاتمی بود».« چه اهمیتی دارد که خانه این آقا چه جوری بود حالا که خانه فروخته شده است.»

صدای پارس سگ ها از خانه بغل به بغل می آید.

«به فضای خانه دست نزدیم.»»

سرما شلاق می زند به زانوها…

« به هیچ وجه اجازه نمی دهم از خانه و حیاط دیدن کنید. دیدن حیاط چه اهمیتی دارد؟»

آسمان ستاره ها را جواب کرده است. «عکس نگیرید.»

لیلای حاتمی فراموش می کند بگوید کوچه شهاب نشانی مخدوش است. نشانی خانه ای که علی حاتمی پانزده سال آخر عمر را در آن زندگی کرد؛ خانه ای که حاتمی رج به رج آجرهایش را روی هم گذاشت در بی پولی و پولداری حالا کوچه ها و خیابان های فرعی فرمانیه به هم ریخته اند. یک روز همه کوچه ها را گز می کنیم از بالا به پایین میدان ندا خیابان ندا و…

شب می رسیم در خانه علی حاتمی به همان نشانی که حالا در ذهن لیلا به روشنی تصویر می شود. .خیابان صالحی کوچه شهاب پلاک دوازده کوچه بن بست است. یک برج بالابلند پشت آخرین خانه کوچه قد کشیده است. لیلا تلفنی می گوید :«خیالتان جمع این برج تازه ساخته شده است.»

از آن سوی آیفون می گوید: «آقای حاتمی فقط یک سال آخر عمر اینجا زندگی می کردند.»

آقای صاحبخانه روی این موضوع تأکید می کند. لیلا این سو از پشت تلفن تکذیب می کند و صدایش بلند هم می شود اینجا یک زمین خالی بود و بیشتر خانه ها هم ساخته نشده بود که پدرم این زمین را خرید و کم کم در طول سال ها خانه را ساخت.»

لیلا از پشت تلفن می شمارد: «تا هشت سالگی توی خانه میرعماد زندگی می کردیم بعد مدتی آمدیم خیابان پاسداران آن وقت ها من سوم راهنمایی بودم از سوم راهنمایی تا حدود سال ۷۷ یعنی دو سال بعد از مرگ پدرم در همین خانه زندگی کرده ایم تاریخ ها را اشتباه نکنید به صاحبخانه همین الآن بگویید که اشتباه می کند.»

صاحبخانه اما هیچ جوره راه نمیدهد: فکر عکس گرفتن را نکنید اینجا یک خانه ساده امروزی است. خانه قدیمی نیست که شما بخواهید آن را ببینید و در مورد آن بنویسید. »

می گویم که خانه یک جورهایی ارزش معنوی دارد فیلمنامه های تأثیرگذار حاتمی توی همین خانه نوشته شده است. حاتمی در دارایی و نداری هایش این خانه را ساخته است. می گویم که آمده ایم از روح جاری خانه بنویسیم و درخت هایش که به همت علی حاتمی کاشته شده است اما صاحبخانه راضی نمی شود که این وقت شب در سبز سیر را باز کند.

لیلا دلخور و عصبانی شده است و مدام از پای تلفن می گوید که به صاحبخانه گوشزد کنید نباید گذشته خانه را نادیده بگیرد صدای صاحبخانه آیفونی ضعیف تر و ضعیف تر می شود :

«من آقای حاتمی را می شناسم، از روی فیلم هایش ولی خانواده اش را نه.»

لرزش صدای لیلا را می شود از گوشی موبایل شنید:

«بیخود می گه.» محمدابراهیم حالا از پشت اقاقی ها سرک می کشد :

توی این خونه یا جای من حوری بلوریه یا این گوریل انگوری.

«تق» صاحبخانه خداحافظی نمی کند لیلا همچنان عصبانی است «بگید حاشا کنه اون وقت کلاهمون میره تو هما.»

هوارهوار ،رفتم مثل غبار رفتم جدا شدم ز ،شاخه فصل بهار رفتم خونه مون لونه ای تو دنیا ،بود به خدا دلمون دریا بود دست و دلباز بودیم پیش همه سرمون پیش همه بالا بود. پولمون از پارو بالا نمی رفت دستمون تو قاب حلوا نمی رفت.

واگویه های مفتش شش انگشتی توی خیابان فرمانیه حکم طلا پیدا می کند. علی حاتمی گذشته را آورد جلوی چشم تهرانی ها قشنگی ها و طنازی های نوستالژی تهران را توی دیالوگ هایی که

از جانش برمی آمد می ریخت و آدرس خانه پدری اش را می گذاشت توی دهن رضا تفنگچی که بگوید این ماییم این ها ما بودیم و زشتی های تهران را ندیده می گرفت. تهران و بازده با جوی های پرلجنش را قصه می کرد و حالا جماعت خواب آدرس خانه اش را از یاد برده اند.

خبرنگاران حوزه سینما، تهیه کننده ها و بیشتر بازیگران سینما و حتا آن هایی که به خانه اش رفت و آمد داشتند، نشانی را بلد نبودند علی مصفا با حوصله و محبت بسیار نشانی می دهد از قول لیلا و آدرس لیلا هم مخدوش است، آن هم به علت بزرگراه ها و خیابان هایی که تازه از دل فرمانیه برآمده آدرس ها دقیق نیست و علی حاتمی با همه عاشقیت توی کوچه های فرمانیه گم شده است. سوپری گل فروشی سر کوچه و کیوسک دارها نمی گویند که نشانی را نمی دانند می گویند: «کی هست؟» چیزی توی دلمان خرد می شود بازی روزگار ساعت یازده شب ما را می رساند دم در خانه على حاتمى سهم ما از خانه این است که برویم روی سنگ کنار باغچه جلوی خانه و از بادگیرهای دیوار حیاط خانه را ورانداز کنیم. استخری در حیاط خانه پیداست از درخت های تنومند و بلند که توی پاییز می رقصند از حیاط بزرگ و بی انتها خبری نیست یک حیاط کوچک و خانه ای که حدود ششصد متر است و صاحبخانه ای که چندان راضی نیست خانه را به نام علی حاتمی بنامیم.

مشتری دائمی سمساری حاج ولی

درهای چوبی و قدیمی دکان سمساری یا به قول منوچهری نشین ها «قدیمی فروشی نشان از درست آمدن مان می دهند سمساری یا قدیمی فروشی حاج ولی همان جایی است که پاتوق و گذرگاه علی حاتمی بود در اطراف خیابان منوچهری مغازه ای است که علی حاتمی بیشتر وسایل صحنه اش را از آن جا تهیه می کرد درهای چوبی این دکان بارها به روی کارگردان های بزرگ ایرانی باز شده اند تا عیش دکور و صحنه شان را برای فیلم های تاریخی کامل کنند سقف در انبوه لوسترهایی که بوی قاجار می دهند پیدا نیست. تابلوهایی در مایه های نقاشی قهوه خانه ای گل میخ ها، شیر سنگی چراغه ای لامپای قدیمی نوروزی ها بانکه های بزرگ شیشه ای خوش تراش مردنگی یا همان بادگیرهایی که جلوی خاموش شدن شمع ها را می گرفت ردیف شده اند روی میزهای قدیمی حاج ولی نیست شده است عکس روی دیوار مغازه سمساری با کلاه نمدی و دست هایی که روی زانوها گذاشته به رسم ژست های قدیمی برای عکس های قدیمی پسرها هستند؛ علیرضا عباس و حسین که بارها برای على حاتمی لوستر قاجاری برده و آورده و لوسترهایی که خودش به آن ها می گوید «جاری» لقبی که حاتمی او را با آن صدا می زد؛ «حسین جاری »

اسم علی حاتمی را که می آورم نیم خیز می شوند و بعد سرپا می ایستند. انگار کسی ته دلشان آن ها را به ایستادن نهیب می زند چشم هایشان روی اشیای قدیمی می چرخد و ناخودآگاه به نم می نشینند علی حاتمی. اگر بخواهم خلاصه کنم و خسته نشوید این که حاتمی نونرسون بود یه فیلم که می ساخت همه را در سود سهیم میک رد؛ از پادوهای صحنه تا ما که بالاخره دستمان به دهنمان می رسید.

* چه جور اجناسی بیشتر میخرید مال کدام دوره؟

بیشتر از ما لوستر می خرید اجناسش همه متعلق به دوران قاجار بود. آن قدر لوستر برایش می بردم و می آوردم که به من می گفت حسین جاری؛ همین اسمی که روی لوسترهاست. از این بانکه های شیشه ای بزرگ و مردنگی هایی که جلوی خاموش شدن شمع ها را می گرفت هم می برد می آمد روی همین صندلی می نشست و همه اجناس مغازه را با دقت نگاه می کرد و می خرید مثل بعضی از کارگردان ها نبود که اهل قرض گرفتن و نسیه باشدم وسایلی را که لازم داشت می خرید

* برای چه فیلمی از شما بیشتر خرید کرد؟

برای فیلم سلطان صاحب قران بیست سی تا لوستر از ما خرید. چند تا سماور بزرگ هم برای یکی از فیلم هایش از ما گرفت که حالا اسمش را نمی دانم و وسایل دیگری که در خاطرم نیست.

* وسایل را خودتان برایش می بردید؟

این را که گفتید یاد خاطره ای از مرحوم افتادم قرار بود لوسترها را برای یکی از فیلم ها من نصب کنم فیلم را در خانه مشیرالدوله ضبط می کردند.  نصب لوستر خیلی وقت گیر بود وقتی مجبور شدم خودم لوسترها را آویزان کنم آقای حاتمی دستمزدم را هم حساب کرد نگران بود ناراضی بروم بعد از فیلم سلطان صاحب قران هم پیغام فرستاد که بیایید لوسترها را ببرید مایل به این کار نبودم نمی خواستم جنسی را که فروخته بودم پس بگیرم گفت: «حسین جاری نمی خواهم که این ها را به تو بفروشم. یعنی می گی مفتی هم به درد نمی خوره؟» آدم عجیبی بود، عجیب .

* چه جور آدمی بود؟

هر چی بگم کم گفتم مثلش توی این کارگردان هایی که این جا می آیند و می روند نیست جنسش با همه فرق می کرد .این اواخر یک روز آمده بود این جا موی سرش ریخته بود؛نشناختم. برگشت گفت:« حسین جاری معلومه که نباید بشناسی من حاتمی هستم حاتمی.»

*چه کارگردان هایی از شما خرید می کردند یا می کنند؟

نادر ابراهیمی برای فیلم آتش بدون دود آقای لطیفی اینجا برای خرید می آیند و فیلم دختر ایرانی را هم توی خانه ای که مال ماست ساختند.

*بعد از مرگ مرحوم علی حاتمی خانواده اش اینجا سر نمی زنند؟

چرا چندبار خانم ایشان آمدند برای ،خرید لیلا خانم هم هر چند ماه یک بار سری می زنند به مغازه ما و گاهی چیزهایی می خرند خلاصه سمساری حاج ولی هنوز در خاطره خانواده حاتمی جای خودش را دارد.

رد نگاه حاتمی روی آن تابلوهایی که پشت لوازم قدیمی مغازه روی دیوار جا مانده اند هنوز هم هست؛ نگاه های عاشقانه ای که از روی دلتنگی می خزید روی اجناسی که گذشته را می آوردند جلوی چشمش او با این قدیمی ها تهرانی را تصویر میک رد که دلش می خواست؛ گذشته نابی را که انگار حسرت نبودنش را می خورد.

پیتزا پنتری؛ پاتوق علی حاتمی

پیتزا ،پنتری علی حاتمی وقتی می خواست خودش را گم کند توی شهر دلزده ،تهران می رفت سراغ این پیتزافروشی که قدیمی ترین پیتزافروشی تهران هم هست شاید این در چوبی با گل میخ های درشت یادگاری از دوران قاجار بود که حاتمی را می کشاند سمت پاتوق همیشگی اش روی دیوارهای کنار راه پله های سرپایی پیتزافروشی پوستر فیلم های قدیمی نصب شده اند. سازدهنی امیر نادری پوستر نمایشگاه عکس گروهی و…

راه پله ما را می برد به زیرزمینی که در نورهای ملایم و سقف و دیوار چوبی آدم ها را از سر و صدا بیرون می کند پشت میزهای مربع شکل بلوطی رنگ حمید و سعید شنگی میز شماره نُه را نشان می دهند؛ همان میزی که معمولاً انتخاب اول علی حاتمی بود؛ ته رستوران دنج ترین جای ممکن پنجره های نیم دایره هلال ها که فضا را می شکنند، شیشه های رنگی و کاسه ها و کوزه های قدیمی چراغ های چوبی پیتزا پنتری، قفسه ای که انواع مجلات فیلم و کتاب در آن قرار گرفته است خاطره مرحوم محمود اسدی را زنده می کرد. مردی که هنرمند نبود اما عاشق هنر و فیلم بود و برای همین هم پیتزافروشیاش شده پاتوق بسیاری از هنرمندان ایرانی محمود حالا نیست تنها خاطرهاش مجله ای است که مسئول صندوق ورق می زند و مقاله ای را می آورد که کیومرث پوراحمد یارغار همیشگی اش در مرگ او نگاشته است. منوی پیتزافروشی اما قصه دیگری دارد جلوی هر غذا اسم فیلمی نوشته شده است و مشتری ها پیتزاها را به اسم فیلم ها می شناسند پیتزای مخصوص پنتری وسوسه سالامی دلیجان، سوسیس ال ،سید ساده سامورایی، گوشت و پیاز عصر ،جدید فلفل سبز، پیاز، قارچ اتللو قارچ زمین گوشت و قارچ لایم ،لایت قارچ و سوسیس رودخانه قارچ و میگو ربکا لانچمیت کهنه و نو، پورتیو سوزان بیژن امکانیان، سعید راد کیومرث پوراحمد هنوز هم می آیند پنتری و از ورزشی ها حجازی می آمد .میز علی حاتمی خالی نیست دختران دانشجو نشسته اند و پیتزای مخصوص سفارش داده اند می دانید که پشت همان میزی نشسته اید که علی حاتمی می نشست؟»

آن ها به هم نگاه می کنند. یکی چشم می چرخاند حالا این که می گی کی هست؟»

نیاز که انگار سینما می خواند خطای دوستش را گوشزد می کند و علی حاتمی را مردی بدون جایگزین تعریف می کند.

حمید شنگی که سال هاست در این پیتزافروشی کار می کند علی حاتمی را به خاطر می آورد یک روز آمد موی سرش هم کم پشت شده .بود. آدرس خانه آقا محمود را می خواست تا دم در خانه بردمش به من صد تومان داد.

خانه فیلم مادر خراب شد

سوپر سر کوچه با شنیدن نام خانه ای که فیلم مادر در آن بازی شد، لبخند می زند: «یه ده سالی دیر آمدید.»

دیر رسیده ایم خیلی دیر. مرد خانه بغل سوپری را نشان می دهد و می گوید: «این خانه بود».

آپارتمان پنج طبقه آجر سه سانتی با درهای بزرگ و کوچک قهوه ای رنگ، جای خانه مادر علی حاتمی را گرفته است. خانه ای در نبش یکی از کوچه های خیابان شیخ هادی.

مرد انگار که دلش بخواهد در مورد خانه قدیمی حرف بزند بی آن که از او سؤال شود می گوید :«من بچه بودم.»

دست هایش را تا زانو می آورد پایین می آمدند اینجا فیلم می ساختند. شیر علی قصاب را یادم هست می نشست روی پیشخوان مغازه انگار که ایستاده باشد.»

خانه را ده سال پیش خراب کرده اند «همان وقت هم اهالی کوچه ناراحت بودند به خاطر خانه خیابان هم معروف شده بود هر کس آدرس می خواست می گفتم کنار همان خانه ای که فیلم مادر ساخته شد. اصلاً خانه را به اسم خانه مادر صدا می کردند اما سال هاست که این خانه دیگر آن خانه نیست.»

مستأجران و صاحبان آپارتمان پنج طبقه خانه نیستند زنگ ها بی پاسخ می مانند.

فیلم مادر علی حاتمی سرگذشت فرزندان مادری را تعریف می کرد که در روزهای پایانی عمر مادر یک بار دیگر فرصت گردآمدن کنار هم را پیدا کردند.

اکبر عبدی می گوید: «علی حاتمی سه بار در فیلم مادر سر صحنه به گریه افتاد. یکی در آن صحنه که اکبر عبدی با دیدن مادر جلو می رود و به بوسیدن گوشه چادرش قناعت می کند.دیگری وقتی که محمدعلی کشاورز اکبر عبدی را زیر باد کتک می گیرد و سوم وقتی که مادر مرگ را در آغوش می گیرد؛ زیر نور پنجره های خانه ای که دیگر نیست. خانه ای که حالا در آن بچه های دبستانی گیم بازی می کنند و فیلم مادر را از یاد برده اند.»

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به علی حاتمی
صفحه ۷۱۱ الی ۷۳۵