خانه پیر مجسمه ساز

هلال احمر مقرری همسر ۸۴ ساله علی اکبر صنعتی را قطع کرده بود و حالا او در بستر بیماری اش در خانه کلنگی پیروزی خیابان شکوفه دراز کشیده و گریه گره می زد؛ بغضش را با گله هایش از عید تا حالا هلال احمر ۲۵۰ هزار تومان مقرری ام را نمی دهد این هفت ماه به زحمت پول داروهایم را جور کرده ام. وقت حرف که می شود برایش جلسه و همایش می گذارند و هی دهان هایشان را پر و خالی می کنند و با اسم علی اکبر صنعتی نان می خورند من زن علی اکبر هستم؛ علی اکبر صنعتی. پیرزن اشاره می کرد به اتاقی که در آن نشسته بود دورتادور اتاق گلیم و فرش های عادی انداخته و اتاق پر از هیچ بود. هیچ هیچ «این هم زندگی من بعد از این همه سال زندگی با مجسمه سازی که خودشان می گویند نظیر ندارد چقدر تحمل کردم چقدر با دست هایش با گچ و آهن و چوب و موزاییک کار کرد عاقبت زندگی اش هم شد همین چندی بعد همسر علی اکبر صنعتی فوت کرد.

حالا خانه علی اکبر صنعتی در حال تخریب است و میراث فرهنگی حتا به خودش زحمت پیدا کردن خانه را نداده است در ورودی زنگ زده و حیاط در غروب پاییزی نای نفس کشیدن ندارد شاخه های درخت خرمالوی باغچه که به دست استاد کاشته شده خم شده است و میوه های گس نارنجی را به راحتی می توان دید اما در این خانه هیچ دستی نای چیدن میوه ندارد آب حوضچه کوچک و قدیمی زیر لحاف برگ های نارنجی چنار می رقصد و از سروهایی که کاشته دست استاد بودند دیگر خبری نیست این را مهری خانم دختر استاد صنعتی می گوید «خشک شدند، دوام نیاوردند.»

خانه استاد علی اکبر صنعتی در کوچه فرد ،اسدی خیابان شکوفه غریب است. نانوایی که فقط دو خانه با خانه استاد فاصله دارد نه کسی را به عنوان صنعتی می شناسد و نه هنرش را در ورودی خاکستری رنگ جزو فرسوده ترین درهای کوچه است. سقف بالکن و اتاق ها پوسته پوسته شده و درهای چوبی روزگار خوشی را در میان انبوه ترک ها ندارند هیچ نشانی از علی اکبر صنعتی مجسمه ساز در این خانه دیده نمی شود. حیاط کوچک خانه اما مشغول روایت کردن پاییز است.  وقتی به اتاق استاد در طبقه دوم راهنمایی می شوم حضور هیچ را فقط با مبلی که نشیمنگاه اصلی استاد ،است تحمل می کنم بالکنی که رو به حیاط پاییززده باز می شود فقط منظرگاه استاد علی اکبر صنعتی است به کوچه هایی که به شهر تهران ختم می شوند دختر استاد همچنان راوی

لحظه های تلخ است: «همین چندوقت پیش برادرم که فقط ۶۲ سال داشت در اثر فشار روحی و این که تابلوهایش را نمی توانست قاب کند تا بفروشد سکته کرد. مادرم خیلی اذیت شد. آدم پسر علی اکبر صنعتی باشد و نتواند برای تابلوهایش نمایشگاه جور کند همه این ها غصه شد توی دل برادرم و کارش رسید به این جا. »

غیر از مهری ،صنعتی احمد صنعتی که خودش دستی در کار نقاشی دارد همراه با همسرش در این خانه زندگی می کنند. اهالی خانه قدیمی صنعتی نمی دانند که خانه ای که در آن نشسته اند می تواند به ثبت ملی برسد یا اگر پیگیر شوند شاید آن را موزهای کنند برای مجسمه های استاد که در اتاق بالایی خانه روی هم تلنبار شده،اند، آن هم به ناچار سرنوشت انگار در گوشه موزائیک های ساییده شده ایوان که دو پله با حیاط فاصله دارند بدجوری نشسته است و خودش را تکرار می کند. مردی زندگی را از کنج پرورشگاهی در کرمان آغاز کرده و در فراز و فرودهای زندگی اش سرنوشت را با خودش آورده و بعد از مرگ در کنار همین ایوان جا گذاشته است.

حمیدرضا میرحسینی :مجسمه می داد، دارو می خرید

علی اکبر صنعتی روی تخت نشسته است درست همان جایی که همسر ۸۴ سال هاش دراز کشیده بود. حوالی سال ۸۲، استاد بر اثر عارضه مغزی نه تنها قادر به تکلم نبود بلکه توانایی هیچ گونه واکنشی نداشت چشم های همسر استاد در آن سال ها همچنان به نم می نشیند؛ صبح همان روزی است که بچه ها و همسر علی اکبر صنعتی جمع شده اند تا برای مخارج بیماری او تعدادی از تابلوها و مجسمه هایش را بفروشند دلال ها می آیند و یکی یکی تابلوها را درست از جلوی چشم علی اکبر می برند حمیدرضا میرحسینی، مستندساز جوان ،کرمانی لحظه نابی را به تصویر کشیده است؛ لحظه ای واقعی که قطره های اشک استاد مجسمه ساز روی گونه هایش جاری می شود و توانایی این را که از خروج آثارش از خانه جلوگیری کند، ندارد؛ تابلوها و مجسمه هایی که بارها در زندگی پرفراز و نشیبش از دست رفته اند. خانواده صنعتی در گوشه اتاق جمع شده اند و همراه با مادرشان اجبار روزگار را تاب می آورند.

این ها تصاویری است که در مستند سمفونی خاموش به کارگردانی حمیدرضا میرحسینی گردآوری شده و این فیلم اثری است با لحظه پایانی نابی که هیچ هنرمندی آن را ثبت نکرده است. میرحسینی در این مستند داستانی از نگاه یک نویسنده خیابان به خیابان و کوچه به کوچه می رود تا خانه استاد صنعتی را بیابد. مردم کوچه و محله شکوفه استاد را به خاطر نمی آورند و او را نمی شناسند در این فیلم، صنعتی غریب و استاد مجسمه سازی که کارهایش شهرت جهانی دارد در عین فقر به تصویر کشیده شده است.

میرحسینی می گوید: «نمی دانید چه حالی دارد که آدم شاهد باشد که دست ساخته های استاد بزرگ و بی همتای مجسمه ساز مملکت را خروار خروار سوار وانت کنند و توی کوچه های شهر بگردانند.»

با میرحسینی لحظه های ساخت فیلمش ا مرور می کنیم :

* مراحل اولیه تولید چگونه آغاز شد؟

تحقیقات اولیه را در سال ۸۱ شروع کردم مرکز کرمان شناسی تعدادی از افراد را برای دریافت اطلاعات به من معرفی کردند مثل آقای سیف الله یزدانی، اما اطلاعات زندگی او بسیار معدود بود و برخلاف آنچه فکر می کردم آرشیو اطلاعات پرورشگاهی هم که در آن زندگی می کرد از بین رفته است. از کار هم نه مرکز گسترش حمایت کرد و نه مرکز هنرهای تجسمی گفتند بودجه نداریم و فقط برای کارهای نمایشگاهی می توانیم کمک کنیم خودم مجبور شدم کار تهیه کنندگی را به عهده بگیرم

* بخش هایی از کودکی استاد را هم به تصویر کشیدید؟

کار به شکل مستند داستانی است و بخش هایی از کودکی استاد بازسازی شده و بخش هایی هم از محل اقامت استاد در خیابان پیروزی به شکل واقعی گرفته شده است.

* آقای مشایخی را چطور راضی به همکاری کردید؟

آقای مشایخی به شکل افتخاری در این فیلم شرکت کردند برای بازی در فیلم کمال الملک جمشید مشایخی پیش استاد صنعتی می رود تا فیگورهای کار نقاشی را از نزدیک مرور و تمرین کند مشایخی خودش را شاگرد استاد می داند. در فیلم هم به روحیه مردمی و متکی به نفس استاد صنعتی بسیار اشاره می کند .

لورنس عربستان فیلم محبوب آقاجون

خانواده صنعتی این روزها حال و روزخوشی ندارد. همین چند وقت پیش یکی از برادرها از دست رفته و محمود صنعتی در غم از دست دادن برادر همچنان در سوگ است. با این حال حاضر می شود تا روزهایی را که در کنار مکتب پدر کودکی و جوانی کرده است، دوباره مرور کند.

علی اکبر صنعتی ظاهرا با زندگی در تهران مشکلی نداشت.

خیر، سال ها بود که از کرمان آمده بود و روزهای خوش تهران را هم به چشم دیده بود. آن روزهایی که تهرن نه دود داشت، نه ماشین؛ به علت همین خاطرات خوش هم که بود زندگی توی این شهر را تاب می آورد.

*بچه که بودید برای تفریح شما را کجا می برد؟

زیاد سینما می رفتیم. حوصله میک رد و همراه با مادرم ما را می برد سینماهایی که به خانه نزدیک بود.

* چه فیلم هایی در خاطرتان هست؟

مثلاً فیلم لورنس عربستان را رفتیم از آن فیلم خیلی خوشش می آمد. چندبار برای دیدن این فیلم رفتیم سینما یک فیلم دیگری هم بود به اسم فکر کنم حاجی جبار این فیلم را درست خاطرم هست که با مادرم رفته بودیم و از دیدنش در عالم بچگی کیف می کردیم.

* چه سفارشی معمولاً به شما می کرد؟

سفارش می کرد که در کار مجسمه سازی وارد نشویم می گفت من مجسمه ساختم چوبش را خوردم. شما نکنید همان کار نقاشی را ادامه بدهید بهتر است.

* منظورتان این است که مجسمه ساختن را دوست نداشت؟

چرا دوست داشت اما ایشان می دانید که سید بودند و گرایش مذهبی محکمی داشتند مجسمه ساختن با این گرایش مذهبیشان چندان جور نبود اما نمی توانست جلوی خودش را برای ساختن بگیرد.

*علت مرگ برادر کوچکترتان چه بود؟

ایست قلبی کرد اوضاع روزگار بر وفق مرادش نبود به همین علت داشت توی زندگی خودش غرق می شد.

آن قدر فشار روحیاش زیاد شد که سکته کرد. حالا هم خانواده ما دچار افسردگی شده اند، بر اثر مرگش و مادرم هم چندان حال و روز خوشی ندارد.

پای صحبت گنجشک ها

پارک شکوفه در خیابان شکوفه پیروزی منطقه چهارده پاتوق غروب های دلگیر استاد علی اکبر صنعتی بود. این پارک حدود دویست متر از کوچه فرد اسدی فاصله دارد پیرمردهای پارک نشین مهمان پارک شکوفه درخت ها را رصد می کنند. تا همین سه سال پیش علی اکبر صنعتی در کنار همین ها می نشست و بی صدا به آواز دلگیر گنجشک های تهران گوش می داد. بی آن که برای پارک نشین ها داستان زندگی اش را با آب و تاب تعریف کند. مردی که از پرورشگاه آمد؛ از ده نفری که در پارک هستند هیچ کدام نام علی اکبر صنعتی را نشنیده اند و اصلاً نمی دانند چه کاره این مملکت بود !

اما این پارک تنها محلی نیست که استاد به آن رفت و آمد داشت. مسجد رحمتیه که چند متر بالاتر از کوچه فرد اسدی است پیش نمازی داشت به نام مرحوم آیت الله فیاض بنا به گفته محمود ،صنعتی استاد بسیار به نزد آیت الله میرفت و وقت می گذراند. استاد صنعتی ریشه های قوی مذهبی داشت گاهی مجسمه سازی و اعتقادش در تضاد با یکدیگر قرار می گرفت. علی اکبر صنعتی می گفت: من نمی توانم مجسمه سازی نکنم قادر به این کار نیستم اما شما اگر می توانید فقط نقاشی بکنید تا به روزگار من نیفتید مجسمه سازی خوبیت ندارد.

علی اکبر اما یک جای تهران را خیلی دوست داشت؛ آن قدر که از خانه اش تا میدان توپخانه را پیاده گز می کرد تا می رسید به موزه هلال احمر موزه ای به نام خودش مهری صنعتی می گوید که پدرم راه می افتاد از خیابان پیروزی می رفت توپخانه. مدت ها آن جا می نشست و همه چیز را بررسی می کرد مجسمه هایش را که خوب دید می زد برمی گشت خانه.

به زندگی در تهران عادت کرده بود. اهل پاتوق نشینی نبود یا اهل دود و دم. وقت که گیر می آورد می رفت سراغ کار مجسمه انگار بدون بوی موزائیک و گچ نمی توانست زندگی کند.

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به علی اکبر صنعتی
صفحه ۶۹۳ الی ۷۱۰