پاییز در خانه زمستان

 نعناهای خانه مهدی اخوان ثالث سرما زده اند. نعناها درست وسط حیاط سی چهل متری خانه قد کشیده اند. بوته های تنک تره و نعنا از وسط خاک های بی رونق باغچه در آمده اند و ایران خانم با دست باغچه زا نشان می دهد. انگار که دارد درباره یک باغچه پربار سبزیجات حرف می زند:« آقای اخوان سبزیجات خیلی دوست داشت. مدتی گیاهخوار شده بود. جا کم داشتیم، باغچه کناری هم پر از درخت انگور، انجیر و نارنج بود و سایه برگ ها نمی گذاشت سبزی ها خوب رشد کنند. ما هم دو ردیف از موزاییک هلای وسط حیاط را کندیم و جایش سبزی کاشتیم. آن وقت ها که خودش بود، این باغچه هم برای خودش رونقی داشت. اما حالا سبزی خور در خانه نداریم. دل خوشی هم به این خانه نیست.»

شاید نیاز به پرسیدن از پیرمرد همسایه هم نباشد. راهت را بگیر و برو توی خیابان ششم زرتشت، برو تا به خجسته برسی. اگر قرار، قرار همیشگی بود باید دنبال پنجره ای می گشتی که آن قدر پنجره باشد که شاعری از ایوان روبرو برایش بسراید که:

ای دریچه رو به کوچه سلام

اما نه آن کوچه، کوچه است که سیلاب شعر را در تو برانگیزد و نه آن پنجره، دریچه. انبوه آپارتمان های پنج طبقه و هفت طبقه نشسته اند توی کوچه ای که باید به نام مهدی اخوان ثالث باشد و نیست.

خانه های سنگی بی روح که احساس هیچ شاعری را نمی لرزاند و سنگ فرشی که قدم زدن در آن هویت ندارد؛ فقط خانه ها هستند که باشند برای حفاظت آدم های کوچه خجسته از سرما و گرما، همین. خانه هایی که تو را یاد هیچ خاطره ای نمی اندازند و آن قدر شبیه هم هستند که خاطره هیچ کودکی نمی شوند.

 پیرمرد همانطور که نایلون میوه را از شورلت سفید قدیمی بیرون می آورد، دست هایش می لرزد. حیران شده از سوال عابری که بعد از سال ها نشانی خانه اخوان را توی ذهنش زنده می کند:« خانه اخوان بود. نگو کجا هست، بگو کجا بود. اخوان مرده است، نمی دانی؟»

دستش را دراز می کند، برو تا برسی به پلاک ۳۱:

دریچه هامان را بستند و نام هامان را از دیوار کوچه های نشانی پایین آوردند اما هنوز هم گل و شکوفه را چون میوه باور داریم.

صدای شاعر را شاید از زیر انبوه سیمان ها بشود شنید. وقتی که موسیقی درون این شعر را موزون کرد و کوچه را سخت باور داشت. پلاک ۳۱. اگر نشانی پیرمرد هم نبود به سادگی می شد خانه قدیمی اخوان ثالث را در کوچه ای که در تعریف تهرانی های امروزی شیک خوانده می شود، پیدا کرد؛ خانه ای خمیده روی خودش. در خاکستری رنگ پوسته کرده و زنگ زده و دیوارهای سیمانی رنگ و رو رفته اند. می توان ساعت ها روبروی این در چمباتمه زد. روبروی در پوسته پوسته خانه اخوان ثالث، توی کوچه خجسته و فقط ایوان را نگاه کرد که حالا طاقی اش فرو ریخته است و روح م. امید در ایوانک کوچه انگار نشسته و هنوز هم برای دریچه روبرو می خواند: آهای با توام/ دریچه بیداری

زنگ قدیمی نای چندانی ندارد. اهالی خانه مایل به باز کردن در نیستند. دختر اخوان می گوید حرفی برای گفتن نیست. نمی شود در را باز کرد. باز هم صدای کم نوای زنگ:

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت/ سرها در گریبان است

دروازه فرسوده و پوست انداخته باز می شود. خانه ۱۴۰ متری با حیاط ۴۰ متری که بیش ترش باغچه است. باغچه قدیمی که انگار کسی دل و دماغ ندارد دستی به سر و روی برگ درختچه های تازه نفسش بکشد. گویی ساعت خانه روی زمان مرگ اخوان خوابیده است و دیگر قدرت بیدار شدن ندارد. ایران خانم با چادر گلی سبز رنگ می آید. زنی که تصویر کردنش تنها با واژه سکوت امکانپذیر است. برای همه سوال ها جواب هیچ دارد و نمی دانم. انگار دلش راضی نیست درباره خانه حرف بزند. نام اخوان را به زبان نمی آورد و به واژه او اکتفا می کند. همه چیز برای ایران خانم واضح است. خانه قدیمی روی دستش مانده. سوال کردن از وضعیت خانه مثل پرسیدن از خورشید در روز روشن است:« خودتان که می بینید گچ و کاهگل طاقی ایوان ریخته است.» دیوارها برای ریختن و نریختن در جدالند. ایران خانم جمله ها را با کم ترین واژه ها خلاصه می کند:« کتابخانه او هست، یک عالمه کتاب که حواشی هم دارد. نهجایی داریم ببریم و نه می شود فروخت. دست ما که نیست. مدام می گویند صبر کنید، ما هم صبر می کنیم ولی صبر آدم هم یک جایی تمام می شود.»

ایران خانم می گوید:« وسایل سخصی او هم هست، کتاب باغ بی برگی را بخوانید همه چیز دستتان می آید.» خانه زیر فشارهای آپارتمان های پهلو به پهلو انگار دارد له می شود.

ایران خانم تمایل ندارد درون ساختمان را نشان دهد. او نا امید از هر امکانی برای بازسازی خانه است:« فایده ندارد. فقط هرازگاهی از زیر در نامه ای می اندازند داخل حیاط که دست به ترکیب خانه نزنید. در ورودی را دیدید، پوسته کرده است. جلوی همسایه ها خجالت می کشم.»

دیوارها نم کشیده اند. پایه های خانه بر اثر ساخت و سازهای بغل خانه سست شده و نفوذ رطوبت در پی خانه باعث شده است دیوارهای خانه ترک بخورند: « چند بار خانه و دیوارهایش تعمیر جزئی شده است اما نمی شود کار دیگری کرد برای خانه. هیچ کس نمی تواند کاری انجام دهد.»

ایران خانم تصمیم ندارد بیش از این صحبت کند. همه  سوال ها را با نمی دانم جواب می دهد و همه چیز را به زرتشت حواله می دهد:« از او بپرسید. خانه هم همین است که می بینید نه زیاد و نه کم. به زحمت این جا زندگی می کنیم، بدون حقوق بازنشستگی و بدون هیچی.»

درخیابانی که مرکز بین المللی بیابان زدایی تابلوی بزرگ طلایی رنگی دارد، هیچ تابلویی بر سر در خانه شاعر«زمستان» نیست، با این که این بنا ثبت تاریخی شده و حفاظتش بر عهده سازمان میراث فرهنگی است. نعناهای محبوب اخوان هر روز زیر پاهایی که دیگر به نعنا احتیاجی ندارند پژمرده می شوند و هیچ عطری در کوچه ای که باید به نام مهدی اخوان ثالث می شد، نمی پیچد.

شاعرها به ما سلام می کردند

موبایل بازها صف کشیده اند جلوی ساختمان علاء الدین. زنگ ها به صدا درآمده اند، از موسیقی کارتون بچه های آلپ گرفته تا صدای خواننده آن طرف آب. هیچ موبایلی وقت زنگ زدن نمی خواند:

مردم ای مردم من/ اگر جغدم به ویران بودم/ یا اگر بر سر سایه از فر هما دارم/ هرچه هستم از شما هستم/ این یادتان باشد

صدای م. امید نمی آید. همچنان که صدای گام هایش که مسیر زرتشت تا خیابان استانبول را گز می کرد و شعرهایش را مزمزه تا به پاتوقش برسد و جنسش را به همسرایانش عرضه کند. حالا موبایل بازهلی کنار خیابان جمهوری با آهنگ های ترکیه ای به هم پز می دهند، بی آن که بدانند پا روی رد پای کسی گذاشته اند که روزگاری نه چندان دور این مسیر را برای زمزمه شعرهایش انتخاب می کرد. این را از زیر زبان ایران خانم کشیدم. زنی که به سختی درباره همسرش اظهار نظر می کند. خیابان سرمازده مانع کسب نیست. کمربند، عطر، بندکفش و…

اخوان نه مجبور بود صف موبایل فروش ها را بشکند و نه از فروشنده ها به زور عطر بخرد. او شهریور هم می توانست منتظر پلییز بماند تا صدای برگ هلی خشکیده، شعرش را بارور کند. با این که کافه فیروز چند مغازه جلوتر از کافه نادری است اما اخوان کافه نادری را انتخاب می کرد. کافه نادری نیمه بسته است و سرم را می گذارم روی شیشه های در ورودی اش:

با توام، دریچه بیدار از کوچه همیشه ترین هرگز/ آهای با توام می شنوی باز هم سلام

آقای بداقی، مامور اطلاعات هتل نادری، برخلاف تصورم با شنیدن اسم اخوان تعجب می کند:« ۳۵ سال است که این جا کار می کنم. کم و بیش شاعر و هنرمنذ و نویسنده هایی را که این جا رفت و آمد می کردند، می شناختم اما این که شما می گویید را نمی شناسم. شاید به خاطر پیری است که اخوان ثالث توی ذهنم نمانده است.»

رضا صبوحی ۴۵ سال پیش گارسون کافه نادری بود و حالا بازنشسته است و تلفنی می گوید که من از نوجوانی آن جا را می چرخاندم: به من می گفتند آقا رضا. صادق هدایت و چوبک و بقیه هم می آمدند. با هم شناس شده بودیم، اما خیلی سال گذشته است، اخوان را یادم نیست.»

سپانلو آدرس دیگری می دهد:« اخوان مدتی می آمد کافه فردوس. سراغش را آن جا باید گرفت.»

از کافه نادری پرسان پرسان می رسی به ساختمانی بدقواره که به شهادت پیرمرد کفاش مغازه پهلو به پهلو، روزگاری نه چندان دور بالای سرش نوشته شده بود. کافه فردوس.

کافه فردوس از سال۱۳۲۲ پاتوق صادق هدایت هم بود. صاحب آن پیرمردی ارمنی بود مشهور به سبیل که کاتولیک بود و بی فرزند. می گویند سیبیل کلفتی داشت.

کافه فردوس پاتوق دسته های گوناگون روشنفکر و عناصر افراطی و برخی از افراد مرموز بود.

آقای سپانلو می گئید:« اگه کافه فردوس همچنان در خیابان استانبول موجود بود، می شد رد نگاه های اخوان را پیدا کرد.»

اما حالا ساختمان سیمانی جای کافه نشسته است و پیرمرد کفاش از دمخوری اش با آدم های مشهور می گوید:« این جا این طوری نبود. دکان ها ساده تر بودند. نئون و سنگ که نبود. دیوارها آجرهای ساده داشتند ولی از این قدیمی های خوشرنگ. همه مغازه دارها هوای همدیگر را داشتند اون وقت همین شاعرها به ما سلام می کردند.»

پیرمرد کفاش فیلش یاد هندوستان کرده است و ول کن خاطرات مرده نیست. حالا نوبت کافه فیروز می رسد:« چند مغازه آن طرف تر کافه نادری یک بانک هست که قبلا کافه فیروز بود.»

این را آقای بداقی می گوید. اما آقای منصور رئیس بانک ملی که سندهایش را مرتب می کن، مغازه کت و شلواری بغل را نشان می دهد:« کافه فیروز از سال ۵۷ به بعد خراب شد. قسمتی را بانک خرید، قسمتی را همین مغازه دار بغل. من هم که با شاعرها میانه خوشی ندارم.»

آقای منصور تراول ها را توی کشوی میزش می گذارد.

ظاهرا دکان بغل بانک ملی نرسیده به چهار راه استانبول همان کافه فیروز است. کرکره پایین کشیده شده است و بناها مشغول تعمیرند. رضایی صاحب مغازه می گوید:« بیش تر از ۲۵ سال است که این مغازه را خریده، به قیمت یک میلیون تومان. قبل از آن هم اسباب بازی فروشی بود. حالا کت و شلواری است و داریم تعمیرات می کنیم. کافه فیروز فقط این مغازه کم وسعت نبود. بلکه قسمتی از بانک ملی هم بود که خراب شد و به محوطه بانک اضافه شد.»

صاحب مغازه اخوان ثالث را نمی شناسد:« من می دانم که این جا کافه فیروز بود و پاتوق آدم های هنرمند مثل هنرپیشه ها، .حتا تختی هم این جا می آمد.»

کرکره کافه فیروز… ببخشید، مغازه کت و شلواری پایین است و مگس در آن پر نمی زند. صدای مغازه دار توی دکان می پیچد:« شعر بلد نیستم، ترانه اما تا دلت بخواد.»

بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به مهدی اخوان ثالث