آیدا دست های بلند و نازکش را می کشد تا نوک کاج صنوبری. انگار دست هایش پیچک می شود و می رود بالا و به نوک درخت می رسد و همان جا آرام می گیرد. کلاغ ها قار می کشند در آسمانی که ابرها خط خطی اش کرده اند. تنهً درخت کاج وسط خانه شاملو که سر سیاه زمستان سبز و ریشه دار و تنومند است، درست از نیمه هایش نازک تر شده، انگار که یک بار دیگر از این خط دوباره روییده باشد. آیدا ماجرای این درخت دوباره روییده شده و شاملو را چنان با جزئیات تعریف می کند که گویی همین سر صبحی اتفاق افتاده است:« دی ماه سال 1378 یک شب سر ساعت سه بامداد از صدای رعد و برق از خواب پریدیم. صدای وحشتناکی که هیچ وقت در عمرم نشنیده بودم. نمی توانم توصیف کنم آن صدا را. نه برق داشتیم و نه آب و نه گاز. کمی دور خودمان چرخیدیم. هوای بیرون خیلی تاریک بود. کاری از دستمان بر نمی آمد. دور و برمان فقط سیاهی بود و تاریکی. شمعی روشن کردیم، بعد دوباره خوابیدیم. صبح که بلند شدم حال بدی داشتم. گاز را روشن کردم و چایی بار گذاشتم، در می زدند. عیسا خان بود، باغبانی که بیست سی سال است کارهای باغ را انجام می دهد. یک جور عجیب نگاه می کرد، مثل همیشه نبود. دم در ایستاده و دستش را دراز کرده بودسمت درخت و هی می گفت: « ببینید…»
درخت را نگاه کردم، سر درخت از هم پاشیده و هر تکه ای یک جا افتاده بود، توی خانه همسایه، توی استخر. شاخه ها پرتاب شده بودند این طرف و آن طرف. حالم بد شد خیلی. مدتی طول کشید تا احمد من را در این وضعیت ببیند. مدام می گفت: چی شده؟ یه چیزی بگو.» آیدا با صدای شکننده تاب آن ندارد که کلمات بعدی را جمله کند. پیچ و تاب می دهد و بالآخره خودش را مجاب می کند: « صندلی احمد را به سمت پنجره کشیدم. مدت ها زل زد به درخت. نگاه کرد و نگاه کرد و بعد با غمی که توی صدایش نشست و کم تر دیده بودم گفت:« منم افتادنی ام. منم رفتنی ام.»
آیدا در سکوت محض با انگشت هایش دی ماه تا مرداد را می شمارد و سر تکان می دهد:« درست شش ماه بعد هم شاملو رفت. دیگر از آن روز درخت را نگاه نکرد. گاهی می بردمش آفتاب بگیرد اما اصلا سرش را سمت درخت نمی چرخاند، حتا نیم نگاهی به درخت نمی کرد. شکستن این درخت اثر بدی رویش گذاشت.»
حرفی در هوای میان دو نفر می چرخد و می خواهم بگویم که شاعر که کم از یک درخت نیست تا دوباره سبز شود. لابد شاملو همین دور و برها مثل درخت محبوبش هوا تازه کرده است؛ نمی گویم.
آیدا، همان بانوی شعرهای آیدا در آینه است، با شیار های مورب گونه هایش، معشوق و عاشقی که از شعرهای یک کتاب بیرون آمده است. در حیاط خانه شاملو ایستاده و درخت را عاشقانه نگاه می کند. دست می کشد روی موی نقره ایش و واگویه می کند:
من بهارم تو زمین/ من زمینم تو درخت/ من درختم تو بهار/ ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه/ میون جنگلا طاقم می کنه…
پلاک 555، یکی از خانه های ویلایی و شیروانی دار شهرک دهکده در فردیس کرج است. دهکده برای آن ها که اولین بار از سد نگهبانی ورودی اش می گذرند، غریب به نظر می رسد. همانطور که برای آیدا و شاملو به نظر رسیده بود وقتی که اولین بار از این ورودی گذر کرده بودند: « آدم با خودش مرور می کند که واقعا این جا ایران است.»
حالا جاده با درخت های بالا بلندش که سر بر هم گذاشته اند دور می زند و از چشممان می گریزد. بامداد راست می گفت:
خانه من در انتهای جهان است.
خانه های ویلایی کوچ و بزرگ در خیابان هایی مهندسی ساز با نام گل ها و عناصر برآمده از طبیعت. خیابان نسیم شرقی می رسد به خانه شاملو. خانه شاملو بغل وا می کند. سیم های برق زیر گنجشک ها شکم داده است. آفتاب از مرز دهکده گذشته و خودش را ریخته روی کاج صنوبری که شاملو بسیار نگاه در نگاه نوک آن می دوخت:
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است/ با آمدشدنی شتابناک خانه را از خدایی گم شده لبریز می کند
خانه سپید و روشنی که همه چیزش از چوب ساخته شده است. همین ها بود که شاملو را مجاب به خریدن و ماندن در این خانه کرد:
خانه ای که در آن سعادت پاداش اعتماد است
آیدا در جامه ای بلند و مشکی در این خانه سبک می رود و می آید. در خانه ای که پر از هوای تازه است. پر از حضور بامداد و در تصرف چشم های او که روی دیوارهای خانه تکرار شده است و به اتفاقات از سر صبر نگاه می کند.
روی میز جلوی آشپزخانه آینه بزرگی است و عکس هایی از نوه های خواهری آیدا. آیدا می رود و می آید و هی تند و تند می شود آیدا در آینه. وسایل شخصی شاملو از این خانه بیرون برده شده و آیدا دوباره وسایل جدیدی را در خانه مهیا کرده است. با این همه اتاق به اتاق که می روی، انگار دست های شاعر بفرما می زند:
بامش بوسه و سایه است/ و پنجره اش به کوچه نمی گشاید
گلدان های اتاق شاملو روی رف ریز پنجره لم داده اند، زیر آفتاب لخت زمستانی. پامچال ها گل وا کرده اند. پیچک ها عشوه آمده اند کنار یادگارهای آقای شاعر. احوال گلدان ها آن قدر روبراه است که معلوم می شود معشوقه ای برای عاشقش باغبانی می کندو گرد از برگ و گلبرگ ها مدام می زداید.
بامداد زیر همین رگه های نور رنگ پریده چه ها که نکرده با کلمات، با کتاب کوچه . برگدان ها هنوز هم شاعر را به آشنایی صدا می زنند: گ ،و،خ،ن،
صفحات که ادامه کتاب کوچه اند، بازند و قلم رویشان منتظر. سیگار نیم سوخته شاعر با خاکستری که عاشقانه تکانده نشده، روی جاسیگاری نشسته در انتظار بی پایان پک هایی که همنشین شعر باشد و همزاد کلمه. پیراهن سه دکمه ای، کمربند و کیف پول چرمی و پیپ، جوری چیده شده اند که گویی شب به شب صاحبشان آن ها را تن می کند و با پیپ دود می کند زندگی را و صبح ها دوباره آن ها را توی جعبه شیشه ای باز می گرداند. همه چیز در این اتاق بوی زندگی می دهد، بوی مرگ نه.
دامن بلند آیدا دورش می پیچد، کتری بار می گزارد. از همان آشپزخانه بلند می گوید:« من کنار به کنار احمد در این خانه زندگی می کنم و دوش به دوش و دست در دستش. همین است که زندگی را برایم ممکن می کند.»
بوی قهوه پیچیده است در خانه شیروانی دار، قهوه دست ساز آیدا. مهربان و خدومانی قهوه می ریزد. با لحن بسیار مطمئنی که اندکی هم امید و شادی در آن مخلوط است می گوید:« جای نگرانی نیست گرچه وسایل شاملو را از این خانه برده اند و الآن هم نمی دانم کجاست اما مطمئنم که این وسایل به این خانه باز خواهند گشت، چون وسایل احمد باید در خانه اش بماند و این جا موزه شود مردم بیایند این جا و سراغ شاعرشان را بگیرند.»
گربه ای که آیدا بابوشگا صدایش می کند در اتاق موره می کشد، زیر مبل ها خودش را کش می دهد:« گربه ها حواسشان به همه چیز هست. گاهی گوش تیز می کنند، انگار می فهمند.»
از ردپای بامداد که در تهران می گوید، حالش دیگرگون می شود و هی چشم پناه چشم می کند و معجون بغض و غم پیچیده در گلویش را پنهانی با جرعه ای قهوه فرو می دهد:« قبل از سال 67 و 68 در گلستان هشتم خیابان پاسداران زندگی می کردیم. کم کم آن جا شلوغ شد. « فکر کنم همان نزدیکی ها پارکینگی درست شده بود که صبح تا صبح صدای ماشین ها و دودشان خیلی اذیت می کرد. از خوردن و خوابیدن افتاده بودیم. کار هم نمی توانستیم انجام دهیم. زمان بمباران هم بود.
« یادم هست که روز جمعه ای بود و می خواستیم از شهر بیرون برویم. با آقای دکتری قرار داشتیم که بسیار مایل بود شاملو را ببیند. آمدیم کرج و چند جا را هم دیدیم. بعدازظهری بود که به کردان رسیدیم و با دوستمان عباس جعفری داشتیم می گشتیم که چطور از اتوبان راه پیدا کنیم که اتفاقی گذرمان افتاد به این منطقه که مثل الآن نبود. از جاهایی که تنگ و باریک و شلوغ بود گذشتیم و رسیدیم به این دهکده. « خیلی تعجب کردیم. هی همدیگر را نگاه می کردیم و می گفتیم که اصلا همچین جایی می تواند در ایران وجود داشته باشد؟ این جا واقعا ایران است؟
« گفتم: احمد جان اجباری هست که در تهران بمانیم؟ گفت: نه ، من که توی خانه کار می کنم، برایم فرقی نمی کند. گفتم: چطوره خانه پاسداران را بفروشیم و بیاییم این جا زندگی کنیم. گفت: فکر خیلی خوبیه.
« خلاصه جستجوی ما شروع شد برای انتخاب یکی از این خانه ها. سومین خانه ای که دیدیم این جا بود. احمد از این خانه خیلی خوشش آمده بو، بهخاطر این درخت کاج صنوبری که از همان اول خیلی دوستش داشت. خانه را خریدیم شش میلیون تومان. البته بیشتر روزهایی که در این خانه بودیم با بیماری اش درگیر بودیم؛ قند و فشارخون. خیلی اذیت می شد.»
آیدا از بوی اطلسی ها هم می گوید؛ بوی اطلسی هایی که عاشقش کرده بود. حالا دیگر این جا نیست. آیدا می رود در دنیای دیگر. در خودش چمباتمه می زند. چشم هایش و خودش در هم می رود. نگاهش سرد می شود و اریب گونه هایش عمیق تر. رنگش به مهتابی می زند. سکوت و سکوت. توی ذهنش خاطره ها ردیف شده اند:« تویخیابان خردمند جنوبی زندگی می کردم. کوچه دست راست، وقتی که جوان بودم و لحظه های آشنایی با شاملو غریب بود. هنوز هم آن دو خانه هست. خانه آجری مال ما بود و خانه سنگ سفید مال احمد. « حیاط پر اطلسی بود، کنار حوض آبی رنگ. احمد اطلسی ها را آب می داد و عطر اطلسی ها می آمد تا بالکن خانه ما و پیغام رسان شاملو بود. بهش همیشه می گفتم که پیغامت را دریافت کردم از بوی آن عطری که بلند می کردی.» بامداد و آیدا از ثابت قدم ترین پیاده روندگان تهرانی بودند:« می رفتیم کافه نادری و کافه شمرون سر منوچهری. رستوران هتل مرمر هم زیاد قرار می گذاشتیم. سر خیابان کاج هم می رفتیم گوچینی. شب ها با ماشین می رفتیم تهران گردی. توی ماشین موسیقی گوش می دادیم و لذت می بردیم. شب ها خیلی قدم می زدیم توی دربند. عاشق پیاده روی توی آن خیابان بودیم. خیابان ولیعصر را هم خیلی دوست داشتیم. صدای شرشر آب جوب و… تهران مثل حالا نبود. می شد با خیال راحت در این شهر زندگی کرد. این قدر سر و صدا نداشت. نه خیلی شلوغ بود و نه خلوت. کوه های البرز همیشه برف داشت، احمد با دیدن برف هاش کیف می کرد. از قطار، توی راه آهن، پیاده که می شدیم؛ تا ته ولیعصر کوه ها برق می زد؛ مثل یک معجزه، همیشه فکر می کردیم یه کم که برویم می رسیم به کوه ها. هی می رفتیم و نمی رسیدیم.»
حالا آیدا بلند بلند از به یاد آوردن کوه های پر از برف می خندد:« الآن دیگر همه چیز دور به نظر می رسد. قسمت های بالای شهر زیبایی خاص خودش را داشت. خیابان ها ساده نبود؛ سربالایی داشت و سر پایینی. این حس خوبی به آدم می داد. شاملو آدم شهری بود. با جاهای مختلف در تهران سر و کارش می افتاد…»
وقت خداحافظی است از حیاطی که دو باغچه چمنی دارد و درختی که دست های خشکیده اش رو به آسمان است. شمشادها مرز میان خانه شاملو است و همسایه. گردو های خشکیده نه چندان مرغوب کنار در ریخته است:« این ها را از زیر درخت ها جمع کرده ام، قابل خوردن نیست.»
گلدان های روبان پیچ شده دوستداران خانواده شاملو کنار در ورود به ساختمان نشسته اند. خانه شیروانی دار سپیدرنگ همچنان خاطره بامداد را با خود مزمزه می کند.
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به احمد شاملو
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی