«ببخشید شما کلاه نیمدار و عصای فرسوده استاد اوستا را ندیده اید؟»
در راهروهای حوزه هنری و در حیاطی که مهرداد اوستا بیکلاه در گوشه ای نشسته و روزگاری نه چندان دور شاهد آوردن وسایل شخصی اش به حوزه هنری بود هیچ کس پاسخ درستی به این سؤال نمی دهد.
وسایل شخصی مهرداد اوستا که از سوی خانوادهاش چند سال پیش در اختیار مسئولان حوزه قرار گرفت گم شده و جالب این که اگر سؤال هم نمی شد هیچکس به فکر پیدا شدنش نبود .
ظاهرا مسئولان حوزه چند سال بعد از فوت استاد به خانواده اش قول تأسیس یک موزه در حوزه هنری می دهند و وسایل شخصی استاد که از کلاه و عصا و فندک گرفته تا خودنویس و خودکار پارکر شخصی ایشان که به آن بسیار علاقه مند بود و حتی فلاسک و استکان و لیوانی که در آن چای می خورد با موافقت خانواده در اختیار آن ها قرار می گیرد و با اطمینانی که خانواده استاد به حوزه هنری دارند دیگر پیگیر ماجرای موزه نمی شوند؛ اما هیچ موزه ای در حوزه هنری برپا نشد وسایل شخصی استاد حالا معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کرده است.
مسئول مرکز آفرینش های ادبی آخرین کسی است که قرار است پاسخ قاطع و روشنی برای این ماجرا داشته باشد اما مسئول این مرکز می گوید: «تشکیل موزه و کتابخانه برای استاد اوستا ایده ای بود که در حوزه هنری به سرانجام نرسید البته مرکز ما مسئول پیگیری چنین ماجرایی است.
پالتوی کهنه و عصای فرسوده ممکن است برای چنین بخشی حتی جذابیت نداشته باشد. منظورم این است که تشکیل موزه جزو سیاست های این بخش ها نیست و اگر چنین اتفاقی قرار بود به سرانجام، برسد خارج از ساختار ساختمانی حوزه هنری بود.
حوزه هنری در اجرای بسیاری از امور که در حوزه فعالیت هایش تعریف می شود دچار مشکل است و بودجه لازم را ندارد چه برسد به اینکه بخواهد با اختیارات خود برای استادان بزرگوار موزه و کتابخانه راه اندازی کند.»
این مسئول قول می دهد که لااقل رد وسایل شخصی استاد مهرداد اوستا را در حوزه هنری بگیرد و خبری بیاورد که البته هیچ خبری نمی شود.
فروغ رحمانی، دختر مهرداد اوستا فقط ماجرا را تا آن جایی به یاد می آورد که قرار بود موزه ای راه اندازی شود، وسایل پدرش را تحویل مسئولان داده اما خانواده استاد هرگز پیگیر ماجرا نمی شوند و تصور می کرده اند که این وسایل در مکان مناسبی ظاهرا ساختمانی مثل موزه نگهداری می شود.
آنها تنها جوابی که می شنوند این است که اولاً مسئولانی که قول راه اندازی موزه را داده اند حالا رفتهاند و بخش های مختلف اداری حوزه هنری هم دچار تغییرات اساسی شده و اتاق کارمندان هم جابجا شده و معلوم نیست این وسایل در اختیار چه کسی قرار گرفته است.
وسایل شخصی استاد اوستا پیدا نشد اما در تهران در دفتر شعر وزارت ارشاد اتاقی وجود دارد که خاطره آخرین لحظه زندگی استاد مهرداد اوستا هنوز هم روی در و دیوارهایش نقش بسته است.
استاد در این اتاق پشت میز مشغول تصحیح شعر بود که اجل مهلت نداد وسایل میز را کنار زدند و استاد را خواباندند روی همین میز.
حالا در دفتر شعر وزارت ارشاد ماجرای این اتاق را هیچکس به یاد نمی آورد.
پرویز بیگی حبیب آبادی میگوید: «شاید بهتر باشد کسی خاطره این مرگ روان و آرام را در آن دفتر زنده نگه دارد. »
زرتشت غربی بهجت آباد، طبقه سوم آخرین خانه ای که استاد مهرداد اوستا در آن با آرامش زندگی کرد.
خانه ای که در آن با دوستان صمیمی اش محمود شاهرخی و مشفق کاشانی مدام نشست و برخاست می کرد آپارتمان طبقه دوم حالا مستأجر دیگری دارد و همسایه ها حضور مهرداد اوستا را به خاطر نمی آورند.
خواهر استاد می گوید: «برادرم وقتی اولین بار وارد تهران شد در میدان مولوی کوچه معصومی حدود ده دوازده سال زندگی کرد.
خانه ای بود قدیمی، حیاط آن سه تا پله می خورد به طرف پایین و دو طبقه بود.
بعد در کوچه مهیار روبروی جام جم مستأجر شد هجده سال هم در آنجا زندگی کرد.
الآن دیگر اثری از خانه وجود ندارد و همه چیز تغییر کرده است. سراغ خانه مولوی هم رفتیم آن جا را هم خراب کرده اند.
بعد از آن بود که آمد بهجت آباد و آنجا زندگی آرامی داشت.
ایشان بعد از انقلاب سکته کرده بود. چندان قدرت پیاده روی و ورزش نداشت و اوقاتش را در داخل خانه و با دوستان شاعرش مثل آقای شاهرخی و مشفق کاشانی می گذراند.
اوایل دوست داشت سری به رستوران شاطرعباس در پارک وی بزند بعد که مشکل پیدا کرد، غذا را از آنجا خریداری می کردیم و می آوردیم خانه.»
حالا در زرتشت شرقی همه چیز در انتظار زوال یافته فراموش شده است و کوچه ای که شاعرش را گم کند، چیزی انگار از کوچه بودن کم دارد.
فاطمه رحمانی یاراحمدی خواهر استاد مهرداد اوستا شب ها خواب می بیند؛ خواب خانه پدری اش در بروجرد که در آن همراه با اوستا از شاخه های درخت های زردآلوی خانه دوهزار متری بالا می رفت و در حوض عمیق خانه آبتنی” محمدرضا” را که بعدها شد “مهرداد اوستا”، نظاره می کرد.
فاطمه خانم دبیر بازخرید شده زبان و ادبیات عرب است و تنها کسی است که خاطرات زندگی مهرداد اوستا را گاهی با خودش مرور می کند و خانواده همگی سراغ عمه خانم را می دهند برای گرفتن ردپای استاد در روزگار جوانی و در شهر خودش.
* خانه پدری اوستا در بروجرد الآن در چه وضعیتی قرار دارد؟
خانه در سال ۷۵ فروخته شد و از بین رفت.
*در همان سال ها میراث فرهنگی بروجرد قول هایی داده بود برای موزه و کتابخانه کردن خانه پدری استاد؟
سالگرد اوستا را در آن خانه برگزار کردیم. مسئولان آمدند و قول هایی دادند اما هیچ کس نیامد دنبال عملی کردن قول ها.
سه چهار سال گذشت و خانه داشت به مخروبه تبدیل می شد این بود که وراث ناامید شدند و خانه را فروختند.
*در مورد خانه بگویید؟
من شب ها هنوز هم خواب آن خانه را می بینم؛ خانه دو هزار متری گل کاری شده.
چهار اتاق در طبقه اول داشت که بروجردی ها به این نوع اتاق ها می گویند شبستان.
در طبقه بالا سه اتاق مخصوص پذیرایی قرار گرفته بود. بین دو اتاق و شبستان یک سه دری کوچک بالا بود و یک انباری کوچک که به آن صندوق خانه می گفتیم.
حیاط دویست متری آجری که یک حوض بزرگ در وسطش قرار می گرفت و آن قدر بزرگ بود که در آن آب تنی می کردیم.
همین حیاط سه تا پله می خورد تا به باغ بزرگی وارد می شد که سمت راست دو تا سه دری بزرگ با شیشه های رنگی قرار داشت
و چاه آبی هم در سمت چپ بود که با آن باغ را آبیاری می کردیم. دور تا دور باغ به قطر یک متر شمشاد کاشته شده بود.
توی باغ انواع درخت های شاه توت، خرمالو و زردآلو هر تابستان میوه می دادند و قسمتی از باغ هم چمن کاری شده بود
و چهار بید مجنون روی چمن ها سایه می انداخت و تابستان ها برادرم زیر همین درخت ها استراحت می کرد.
* جزئیات خانه را خیلی خوب و دقیق در ذهن دارید.
عاشق آن خانه بودم. گفتم که شب ها خواب خانه را می بینم.
* وراث به همین راحتی قید خانه ای را که می توانست موزه و کتابخانه ای برای مهرداد اوستا باشد، زدند درحالی که خانه حتا ارزش معماری هم داشت؟
تصمیم گیری البته تنها به عهده من نبود خانه متعلق بود به چندین وارث و خانه باغ به این بزرگی احتیاج به رسیدگی داشت و رسیدگی به خانه هم موجب اختلاف فامیلی می شد.
بالاخره اقوام در بروجرد دچار زحمت می شدند و ما در تهران نمی توانستیم به آنها کمک کنیم این بود که مجبور شدیم بفروشیم.
البته سه سال صبر کردند اگر مسئولان میراث فرهنگی واقعا می خواستند میتوانستند خانه را بخرند که نشد.
*استاد اوستا در آن خانه زیاد رفت و آمد می کردند؟
سالی چندبار می رفتند بروجرد و سری به خانه می زدند؛ کار جالبی که می کردند می رفتند دوره در شهر و دنبال دوست های بچگی شان می گشتند و حتی یک روز آن قدر گشتند تا پینه دوز محله را پیدا کردند.
در کودکیشان بازیگوش بودند اما همین که به هفده و هجده سالگی رسیدند ناگهان تبدیل شدند به جوان موقری که به همه احترام می گذاشتند.
به اقوام احترام می گذاشتند و تعظیم می کردند آن قدر که همه به شوخی می گفتند که انگار وارد امامزاده شده است.
در خانه شان باز ،بود اهل رفت و آمد بودند؛ من و برادرهایم در خانه ایشان به دانشگاه رفتیم و اشکالات درس را برایمان توضیح می دادند برادرم بسیار بخشنده و متواضع بود.
مشفق کاشانی که بین شاعرانی که عضو انجمن ادبی ایران به سرپرستی استاد ناصح بودند بیشتر با مهرداد اوستا مأنوس و دوست بود،
می گوید: «مهرداد اوستا با سرودن قصاید گیرا و هنرمندانه اش در نزد استادان شعر و ادب مورد توجه و احترام بود.
او اگرچه به شیوه شاعران متقدم و متأخر چکامه های خود را در سبک خراسانی می سرود ولی بیشتر ترکیباتش تازه و از عواطف انسانی و دردهای مردم سرشار بود. در غزل نیز استادی مسلم و توانمند بود. در همه آثار او حتا یک مصراع سست و یک ترکیب نامأنوس به چشم نمی خورد او علاوه بر شعر در نثر شیوه ای تازه ابداع کرد که با انتشار مجموعه«امروز تا هرگز» و «تیرانا » در کنار مجموعه های شعرش «شراب خانگی ترس محتسب خورده» و« از کاروان رفته» اعجاب همگان را برانگیخت.
گلشن کردستانی هم با این که در همه قالب های شعر دست داشت ولی غزل قالب دلخواه او بود و بهترین غزل های خود را در مجموعه «گلبانگ» به چاپ سپرد که توجه بسیاری را جلب کرد.
خاطرات زیاد است اتفاقا در انجمن ایران گاهگاهی شخصی حضور پیدا می کرد به نام اعلامی که نسبت نزدیکی با محمود کیانوش شاعر مشهور داشت.
همین شهرت را دستاویز خود قرار داده بود.
{مردی بود بسیار مغرور و دفتر شعری هم چاپ کرده بود و اصلاً انتقاد را نمی پذیرفت.
در یکی از جلسات انجمن اظهار داشت که ایرج میرزا به خواب او آمده و گفته است مثنوی زهره و منوچهر ناتمام مانده و مرگ به او فرصت تمام کردن آن را نداده است.
و از من که بهترین شاعری هستم که در سبک و سیاق او شعر می گویم خواسته است که آن را تمام کنم و من این کار را کردهام سپس شروع کرد به خواندن نظمی مفصل و سست و بی پایه که همه اعضا را به خنده انداخت و در نهایت وقتی اوضاع را چنین دید با عصبانیت انجمن را ترک کرد.
بعد از حدود یک ماه دوباره سر و کله اش پیدا شد و اینبار مثل این که قرعه به نام من و مهرداد اوستا افتاده بود.
او بعد از جلسه انجمن از من و اوستا خواست که ما را به خانه برساند.
من و اوستا کمی به هم نگاه کردیم و بالاخره سوار ماشینش شدیم که جیپ قراضه ای بود.
از سری جیپ های برگشته از جنگ ویتنام که دولت آمریکا در قبال غارت نفت به ما می داد و بین همه وزارتخانه ها تقسیم شده بود.
در بین راه به ما گفت مردی عارف پیشه که در شمیران خانه دارد شیفته شعرهای شماست و شب تا صبح آثار شما را با تار زمزمه می کند
از من تقاضا کرده است که حتما شما دو بزرگوار را نزد او ببرم فهمیدیم که اوضاع بدی است.
هر چه من و اوستا به او گفتیم که از خر شیطان پایین بیاید و برگردد، قبول نکرد.
بالاخره بعد از جستجوی زیاد به خانه آن آقا رسیدیم. خانه در کوچه تاریکی بود. حدود ربع ساعتی زنگ زد.
ناگهان در خانه باز شد و مردی خواب آلود با چوب دستی و لباس خواب در را باز کرد و بدون مقدمه فریاد زد : پدر سوخته ها با من چه کار دارید؟ چرا این وقت شب مزاحم من شده اید؟
اعلامی جلو رفت و گفت: استاد مشفق را آورده ام.
صاحبخانه بدون تأمل و با عصبانیت گفت غلط کرده اند! چه کسی آن ها را دعوت کرده است؟ فوری گور خود را گم کنید والا هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید
و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شعرای گذشته و تا توانست ناسزا گفت به سعدی و حافظ و فردوسی و من و اوستا.}
پرویز بیگی حبیب آبادی کتابی را درباره زندگینامه محمدرضا رحمانی یاراحمدی متخلص به مهرداد اوستا گردآوری و تدوین کرده است.
*چطور شد تصمیم گرفتید خاطرات و مقالات استاد اوستاد را گردآوری کنید؟
از سال ۱۳۵۹ تا زمان فوت استاد شاگردش .بودم به ایشان بسیار علاقه داشتم؛ استاد البته مقالات و تحقیقات فراوانی دارند و نزدیک به صد مقاله در مطبوعات و کتاب های مختلف به چاپ رسانده اند که این ها باید جمع آوری می شد.
* فقط مقالات و نوشته هایشان را جمع آوری کرده اید؟
خیر، استاد خط بسیار خوشی داشتند که برخی از دست نوشته هاشان را گردآوری کردم عکس ها و خاطره هایی که تاکنون هیچ کس ندیده و نشنیده است صحبت ها و خاطره هایی که با دوستان شاعرشان داشتند اتفاقاتی که در روزهای فوت ایشان رخ داد.
یک روز آقایی آمد پیش من گفت که پزشک است و از آلمان آمده، شنیده بود که مشغول جمع آوری خاطرات استاد اوستا هستم. پرس و جو که کردم متوجه شدم که دوست دوران نوجوانی استاد است. در حقیقت پسر صاحبخانه استاد بود که حالا می خواست خاطراتش از آن دوران را برای من تعریف کند.
*خودتان چه خاطرات مشترکی با استاد دارید؟
همراه با استاد می رفتیم جبهه کت شلوار آبی رنگ همیشگی اش که خیلی هم شیک بود را می پوشید و انگار نه انگار که داریم می رویم منطقه عملیاتی. می رفتیم جبهه و می نشست برای بچه های رزمنده شعر می خواند. یکبار اطراف اهواز بودیم که هواپیمای عراقی منطقه را بمباران کرد؛ نه می ترسید و نه نگران بود ایستاده بود و لبخند میزد.
*چه خصوصیت ویژه ای داشت؟
شیک پوش بود اما متواضع و فروتن، به تمامی معنا بزرگوار و بخشنده بود.
احاطه کامل به زبان و ادبیات فارسی و عرب داشتند و ادبیات جهان را می شناختند.
بخشی از کتاب “آمدیم خانه نبودید”
مربوط به مهرداد اوستا
صفحه ۳۱۴ الی ۳۳۷
جاویدو در زمینه تولید محتوا و ساخت تیزر برای فروش خانه و ملک و همچنین کارشناسان فروش فعالیت می کند.
شماره تماس: ۸۸۸۹۸۳۸۳
طراحی شده با ❤ در 1401 خورشیدی